فصل دوم
جان: زودباش عوضی...زود باش، تمومش کن...
از لحن جان می شد متوجه این موضوع شد که دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست و ظاهرا عجله دارد تا این شب نکبت بار و شوم به پایان برسد، اما سون بد ذات، عجله ای برای این کار نداشت.
او می خواست در ازای این چند سال تشنگی و صبر، طعم تمام قسمت های بدن این مرد جوان را بچشد که به ظاهر، عاشق او است.
لبانش را روی لبان جان گذاشت، محکم بوسید و گفت: منم که می گم کی تمومش کنیم، نه تو!!!
اما جان به معنای واقعی متنفر بود که بخواهد از این بیشتر در این وضعیت بماند. متاسفانه هیچ قدرت و انتخابی برای مقاومت یا تقلا نداشت؛ پس چشمانش را همان طور بسته نگه داشت تا چشمش به صورت منحوس سون نیفتد.
سون بار دیگر از لبان و گردن جان شروع به بوسیدن کرد و به پایین حرکت کرد. از شدت بوسه هایش می شد این را حس می کرد که چقدر برای این کار حریص بوده است.
اما ناگهان در همین حین، از خوش شانسی عالی جان، تلفنش زنگ خورد!!!
هردو از جا پریدند.
گوشی روی میز کنار کاناپه بود. سون گوشی جان را برداشت و از دیدن نام مخاطب به حدی خشمگین شد که جان به معنای واقعی از دیدن چهره اش وحشت کرد. آن چهره شبیه قاتلان بود.
اما از آن جالب تر، در همین حین صدای آیفون خانه هم با صدای گوشی جان، بلند شد!
بدون گفتن چیزی سریع از روی بدن جان بلند شد، لباسش را پوشید و از خانه خارج شد!!!
جان همان طور مات و مبهوت روی کاناپه افتاده بود.
زمانی به خودش آمد که درب خانه با خروج سون بسته شد.
با بهت، زیر لب با خودش زمزمه کرد:
یعنی...یعنی...چی شد؟؟ واقعا رفت؟؟!!روی کاناپه نشست و گوشی اش را برداشت.
یک تماس بی پاسخ از سهون داشت!!!
یعنی سهون این جا بود؟!
لباسش را به آرامی پوشید و با حرص، زیر لب غرید: آخخخخ لعنت بهت...ازت متنفرم...
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...