فصل سوم
لبخند مرد عمیق تر شد: نام خانوادگی خودمه...وانگ فانگ!
با شنیدن نام کامل آن مرد، شوکی به مانند آذرخش بر بدن و روحش وارد شد. تا حالا اسم آن مرد هم در عمرش نشیده بود ولی حالش بسیار دگرگون شد. با حالی پریشان، لبخندی زد و خودش را با خواندن منو مشغول کرد.
این افکار بی پایه و اساس از کجا سر بر می آوردند؟
چرا ییبو فکر می کرد ممکن هست آن مرد، پدر واقعی اش باشد؟؟
.
.همان طور که مشغول نوشیدن فنجان قهوه بود، زیر چشمی آن مرد قهوه چی را نظاره می کرد.
چشمان آن مرد، حس آشناییِ عجیبی را به ییبو سرایت می کرد که باعث می شد بدنش به لرزه بیفتد و آرام و قرار نداشته باشد.
دستی به موهایش کشید و زیر لب زمزمه کرد: آخه این چه حسیه؟؟...فکر کنم دارم عقلمو از دست می دم.
برای پرداخت هزینه به پیشخوان رفت.
مرد قهوه چی مشغول کار بود و ییبو همان طور که منتظرش ایستاده بود، مدام او را از نظر می گذراند.
ذهنش مدام دنبال وجه اشتراکی بین خودش و او می گشت.
چرا لبخند های ملیح مرد قهوه چی باعث می شد تصاویر لبخند های خودش در ذهنش نقش ببندد؟!
از همه مهم تر، چرا چشمان آن مرد با او صحبت می کرد؟!
آن چشمان با زبانی بیگانه و آشنا با او صحبت می کرد...
آن چشمان، به زبان آشنایی با او صحبت می کرد...ییبو نمی توانست کلمات آن حس عجیب را متوجه بشود.
مرد قهوه چی با لبخند به سمت ییبو برگشت که باعث شد ییبو با دیدن آن لبخند، نفس در سینه اش حبس شود.
چشمان مضطربش روی دو گوی قهوه ای و درخشان مرد جابجا می شد.
مرد برای بار چندم متوجه نگاه های عجیب آن پسر غریبه شد.
با نگرانی پرسید: حالت خوبه مرد جوان؟؟
ییبو به خودش آمد و نگاه مضطربش را پایین انداخت.
پرسید: چقدر می شه؟؟
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...