#چپتر_8
عنوان چپتر: "گربه کوچولو""برزیل، هشت جولای، ساعت ده شب"
نگاهشو از بیرون گرفت و به پسر بچه کنارش خیره شد. لوهان با ترس و نگرانی تا جایی که قلاده اش اجازه میداد خودشو از یونگی فاصله داده بود و پاهاشو بالای صندلی ماشین تو شکمش جمع کرده بود. یونگی به وضوح میتونست حس کنه که لوهان زمین تا آسمون با گربه پنجه کش و وحشی قبل فرق کرده بود، و این تغییر از کی بود؟ زمزمه ثانیه آخر لوئیز در گوش اون بچه؟! نگاهش رو از پسرک گرفت و دوباره به بیرون خیره شد و پرسید:
_بهت چی گفت؟
پسر کوچکتر خودشو جمع تر کرد و ساکت موند. یونگی سرشو به سمتش چرخوند و تیز نگاهش کرد:
_پرسیدم، لوئیز ثانیه اخر بهت چی گفت؟
لوهان آروم سر بلند کرد و طبق نقشه اش چهره مظلومی به خودش گرفت:
_گفت اگه کاری کنم که ازم ناراضی باشید مادرمو میکشه و خواهرمو...میفروشه.
پسر بزرگتر با خشم اخم کرد، لوئیز چطور تونسته بود این بچه رو اینجوری تهدیدی کنه؟! بی شک با یه مشت اهریمن طرف بود! لوهان با دیدن چهره خشمگین یونگی لب گزید و سعی کرد عقب تر بره و به در ماشین تکیه بده اما کشش قلاده بهش اجازه نداد. نگاهشو با ناراحتی از قلاده گرفت و به چهره یونگی نگاه کرد. پسر بزرگتر کمی مکث کرد و بند چرم قلاده رو رها کرد. لوهان با رضایت به سرعت خودشو عقب کشید. یونگی کوتاه پرسید:
_پدرت چی؟
پسر کوچکتر آروم توضیح داد:
_مرده! هشت سال پیش، چند ماه بعد به دنیا اومدن خواهرم مرد.
ابروهای یونگی ناخواسته بالا رفت. لوهان با بغض ادامه داد:
_ما بعد پدرم هیچ کسی رو توی برزیل نداشتیم. نمیتونستیم به کره برگردیم مادرم به تنهایی کار میکرد و خرج خونه و تحصیل منو میداد. حتی خرج خواهر کوچیکمم بود. یکی دوسال بعدش مریض شد خرج عملش خیلی بود از پسش بر نمی اومدیم. هیچ کس کمکمون نکرد. مامانم بی اینکه توجهی به مریضیش بکنه بازهم کار میکرد.
یونگی آروم سر کج کرد، لحن پسر پر از غم و درد بود اما چشم هاش...چشم هاش هیچ کدوم از این درد هارو نداشت! پس این گربه کوچولو داشت چیکار میکرد؟! هدفش از تعریف قسمت های تلخ زندگیش چی بود؟ خریدن ترحم؟ یا یونگی رو نقدر احمق و احساسی فرض کرده بود که خیال داشت با شنیدن این گذشته دردناک براش زار میزنه و میزاره بره؟! نگاهشو روی بچه نگه داشت و پوزخند زد، یونگی حداقل دوازده میلیون سر این بچه به فاک داده بود! لوهان با استرسی که بخاطر نگاه خیره یونگی بود با دست هاش بازی کرد:
_من دست از تحصیل کردن کشیدم تا بار بیشتری رو دوش مامانم نباشم. هرکاری که تونستم کردم تا پول دربیارم. خواهرم آرزو زیاد داشت و داره! نمیتونستم همه رو بر آورده کنم اما میخواست درس بخونه. من کلی تلاش کردم تا به یه مدرسه بفرستمش. بیست و چهار ساعت کار میکنم تا خانوادمو حفظ کنم اما یه شب موقع برگشت به خونه اونا...منو گیر انداختن. بیشتر از یک ماهه که خانوادمو ندیدم! حتی نمیدونم حال مادرم چطوره و خواهر کوچولوم...اون خیلی ضعیف و کوچیکه!
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...