chapter 119:Prince

623 161 140
                                    

#چپتر_119

عنوان چپتر: " شاهزاده"

با حرص درحالی که کنار ناخن های لاک زده شده اش رو میجوید به قدم زدن تو اتاق ادامه داد.
جین با کلافگی غرید:

_اروم بگیر!

دخترک قرمز پوش بدون اینکه به جین نگاه کنه بار دیگه شماره گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با خشونت جواب داد:

_نه اون سیوانگ عوضی گوشیشو برمیداره نه آگوستی!

جین بی توجهی نشون داد و ناتالیا‌ با حرص گوشی رو به زمین پرت کرد و جیغ عصبی کشید.
پسر بزرگتر نگاه کلافه اش رو به اطراف چرخوند. دیگه به این جیغ کشیدن های عصبی دختر عادت کرده بود.
دخترک با همون حرص خودشو روی نزدیک ترین مبل توی اتاق پرت کرد و پلک هاشو به هم فشرد:

_دیگه نمیتونم! بسه هرچی که تحمل کردم و صبوری به خرج دادم همین فردا یه آدم جدید پیدا میکنم تا اون لعنتی رو برام بکشه!

_نه.

جین به سرعت مخالفت کرد و بعد ادامه داد:

_اول باید دونه به دونه آدمای عزیز زندگیشو از دست بده و بعد نوبت به خودش میرسه!

_ازم میخوای چیکار کنم؟

ناتالیا با مکث پرسید و جین جواب داد:

_یه نقشه خوب بکش.
میخوام جیمین درست با چشمای خودش مرگ جونگکوکو ببینه.

ناتالیا ساکت موند و جین از جا بلند شد و اتاق رو ترک کرد.
به تنهایی نیاز داشت!

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

چند دقیقه ای میشد که بیدار شده بود اما انرژی اینکه کاری بکنه نداشت!
یکی از دست هاش بین انگشت های کسی محصور شده بود و میتونست نفس های گرم اون آدم رو روی پشت دستش حس کنه اما اونقدر توان نداشت که سر بچرخونه و ببینه که اون فرد چه کسیه.
با تمام وجودش آرزو میکرد که جیمین نباشه!
حتی نمیتونست تصور کنه پسر بعد اون حمله وحشیانه به آگوستی تو چه شرایطیه!
بعد از دقایق طولانی به آرومی دست آزادش رو بلند کرد و با انگشت هایی سرد و لرزون ماسک اکسیژن رو از روی دهنش برداشت.
با کندی سر چرخوند و با دیدن تهیونگ نفس آرومی کشید.
پسر بزرگتر روی زمین کنار تخت نشسته بود و با یک دست، دست پانیکا رو گرفته بود و دست دیگه رو از آرنج تا کرده بود و روی تخت گذاشته بود و سرشو روی دستش گذاشته بود و خواب بنظر می‌رسید.
دلش میخواست همین الان از تخت جدا بشه و موهای پسر رو نوازش کنه و روش پتو بندازه اما متاسفانه تواناییش رو نداشت!
پس فقط بی حرف با نفس هایی که کند و دردمند دم و بازدم میشد به نیم رخ پسر زل زد.
حقیقت این بود که خودش رو عاشق تهیونگ نمیدونست!
تنها چیزی که وجود داشت این بود که پانیکا کنار تهیونگ میتونست لوئیس باشه!
و این براش ارزشمند بود.
آدمای محدودی توی زندگی اون وجود داشتن که لوئیس میتونست کنارشون خودش باشه؛ خود واقعیش!
تهیونگ بهش حس خوبی میداد، امنیت و آرامشی که ازش می‌گرفت رو دوست داشت پس متقابلا تلاش میکرد که به تهیونگ آرامش بده و دوسش داشته باشه.
اما وقتی به عقب برمیگشت میدید که جز درد و عذاب چیز دیگه ای برای پسر بزرگتر به همراه نداشته و این ناراحتش میکرد!
چی میشد اگر دیشب واقعا بخاطر این حمله جون میداد؟
تهیونگ رو با کلی حسرت و آرزو رها میکرد و می‌رفت؟!
خودش عاشق نبود اما تهیونگ...نگاه و رفتار تهیونگ بهش درست مثل نگاه و رفتار جیمین به جونگکوک بود!
میدونست که پسر بزرگتر اونو از اعماق قلبش میخواد و پانیکا نمیتونست با دونستن این موضوع اون رو رها کنه.
حرف های دکترشو به یاد می آورد حرف هایی که اجازه نداده بود جیمین بشنوتشون.
حرف هایی که تا لحظه مرگ روی روحش با تیغ دردناکی حک شده بودن.

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now