#چپتر_80
عنوان چپتر: "ذهن سفید"
پشت پنجره بزرگ اتاق ایستاده بود و به تقلای باغبان ها برای نظم بخشیدن به باغ بزرگ پشت عمارت نگاه میکرد.
جونگکوک از اینکه تقریبا زندانی شده بود عصبی بود اما از طرفی دیگه، از اینکه انقدر برای جیمین عزیز بود که برای محافظت ازش دست به چنین کاری بزنه توی اعماق دلش خوشحالی میکرد.
اگرچه که جیمین عشقش رو به زبون نیاورده بود ولی این هم یه نوع ابراز علاقه محسوب میشد و جونگکوک میپذیرفتش.
اگر صادقانه به قضیه نگاه میکرد واقعا نمیدونست که کی و چطور دیدش نسبت به جیمین عوض شد، فقط ناگهان به خودش اومد و دید مدت زیادیه که چشم های جیمین براق تر بنظر میرسن، خنده هاش زیبا تر و لبهاش بوسیدنی تر شدن!
مسلما اگر سالها پیش به جونگکوک مغرور و مست از قدرت میگفتن انقدر عاشق یه نفر میشه که جلوش کوتاه میاد و تمام شکنجه ها و توهین هاشو قبول میکنه و بازهم مثل قبل و شاید حتی بیشتر از قبل دوستش خواهد داشت زیر خنده میزد و اون آدم رو متوهم و دیوونه خطاب میکرد!
اما حالا، حالا جونگکوک اینجا ایستاده بود.
بعد از درد های بی شمار و بوسه های نمادینی که فکر میکرد هرگز پایانی نخواهد داشت اما به پایان رسیده بود!
درد ها تبدیل به لذت شده بودن و بوسه های نمادین تبدیل به مارک های بنفش رنگ روی تمام بدنش!
هرگز راهی که برای رسیدن به این نقطه طی کرده بود از یاد نمیبرد!
جونگکوک از همون بچگی همیشه تشنه به قدرت بود و خب توانایی ریاست رو هم داشت، این توی خونش بود!
جونگکوک همون بچه ای بود که توی مهد کوک به بقیه بچه ها دستور میداد که چیکار بکنن و چیکار نه.
در دنیا و زمان خودش با پنج سال سن برای نقاشی کشیدن یا نکشیدن بقیه خط و نشون میکشید و بعد ها هرچی بزرگتر شد این میل به حاکمیت توی وجودش بیشتر شد!
انقدر زیاد که تبدیل به یه طمع شد و مافیا خیلی زود اینو فهمید، برای همین از همون بچگی با وعده قدرت و شکوه اون رو به راه خودشون کشیده بودن.
بله، اون با میل خودش پا به مافیا گذاشته بود!
اجباری درکار نبود و جونگکوک برای همین علاقه اش مورد توجه بیشتری قرار گرفت.
اون از بچگی جایگاه های زیادی به دست آورد، حتی توی دوران کارآموزیش هم سر گروه دسته خودش بود و بعد ها خودش تبدیل به مربی شد اما این هم برای اون کافی نبود!
طمع بی پایانش نسبت به قدرت باعث شد از همون لحظه اول دیدن پسر بچه سفید پوشی که جانشین خطاب میشد نقشه کثیفی بکشه.
نقشه توی سرش ساده بنظر میرسید، دور و بر پانیکا بمونه، انقدر خودشیرینی کنه و محبت خرج پسرک سرد و مو سفید کنه که اون عاشقش بشه و بعد که به قدرت رسید جونگکوک رو هم همراه خودش به جایگاه بالایی برسونه و اونو قدرتمند کنه.
اما اجرای این نقشه به اندازه طراحیش ساده نبود!
پانیکا برای سالهای مداوم با اون مثل یک روح و یک مزاحم رفتار کرده بود و بعد از اعزام اجباری جونگکوک به پاریس انقدر فاصله بینشون به وجود اومد که حتی اگر میخواست هم دیگه نمیتونست تلاشی برای اغوای پانیکا بکنه.
اما خب جونگکوک نا امید نشد و تا آخرین حد توانش تلاش کرد!
اما دقیقا زمانی که کاملا از پانیکا نا امید شده بود پارک جیمین مثل یک روزنه امید وارد زندگیش شده بود، کسی که قرار بود پدرخوانده بعدی باشه و تمام قدرت رو به دست بگیره پس جونگکوک تلاش کرد همون نقشه قبلی رو روی جیمین پیاده کنه اما از یه جایی به بعد تمام افکار توی ذهنش پوچ شدن و انگار اون بود که به جای جیمین هر لحظه عاشق تر و وابسته تر میشد.
پس نقشه ای در کار نبود و از یه جایی به بعد از اعماق وجودش به چشم های سرد جیمین عشق ورزیده بود!
برای به آغوش کشیدنش خیلی چیزها رو به جون خریده بود و با بوسه های سرد و بی احساسش یخ زده بود!
و حالا، حالا که اینجا ایستاده بود هم یک عشق حقیقی داشت و هم قدرت!
قدرتی که از «معشوقه»ی پدرخوانده بودن به دست آورده بود حتی توی همین روزهای اولیه انقدر زیاد بود که میل اتشینش به قدرت رو سیراب کنه!
چرخید و از اتاق خارج شد به آرومی پله هارو پایین رفت و خدمتکار ها با دیدنش به سرعت صف بستن و احترام گذاشتن.
پوزخند مغرور و پر رضایتی روی لباش نشست و خیلی کوتاه گفت:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...