chapter 87: Black Diary House

947 180 154
                                    

#چپتر_87

عنوان چپتر: "خانه خاطرات سیاه"

با بی‌پروایی پاش رو روی ترمز فشرد.
ماشین هم‌زمان با جیغ وحشتناک لاستیک ها مقابل درب عمارت ایستاد و جیمین با مکث سر چرخوند و به عمارت خیره شد.
مشت هاش دور فرمون محکم تر شد و به ناگهان تصویر عمارت روشن تبدیل به عمارتی غرق در تاریکی شد که با رعد و برق های ناگهانی گاهی روشن میشد.
بارون شدیدی می‌بارید و اون شب....اون شب رو به یاد داشت!
پسر بچه ای که با لرز خودش رو در آغوش کشیده بود و خیس آب کنار پله های عمارت پناه گرفته بود رو به یاد داشت!
شبی که مادرش برای تنبیه کردنش اونو از خونه بیرون انداخت و جیمین ده ساله تا صبح با اون لباس نازک و خیس زیر بارون از شدت سرما به خودش لرزیده بود!
طبق گفته تهیونگ صبح یکی از خدمتکارا اونو بیهوش کنار پله های سنگی پیدا کرده بود و جیمین بخاطر تب بالا تا روزها بعد توی تخت افتاده بود!
پوزخندی زد و نگاه از پسر بچه کنار پله ها گرفت و به مقابلش دوخت‌.
گناه اون پسر بچه چی بود؟
هم خون بودن با چونگ هی؟!
عجیب نبود که سالها مورد تنفر و شکنجه قرار گرفته بود اونم بخاطر چیزی که انتخاب خودش نبود؟!
دوباره ماشین رو راه انداخت و به سمت مقصد بعدی روند.
چرا امروز دوباره راه شکنجه کردن خودشو در پیش گرفته بود؟نمیدونست!
تنها چیزی که میدونست این بود که باید به خودش یاد آوری کنه که چرا شروع کرده.
چرا پنج سال دوام آورده، چرا از مرگ برگشته؟
و جواب حالا مشخص بود، از مرگ برگشته بود تا تبدیل به مرگ اونا بشه!
مرگی که روی سر تک‌ تک آدمایی که آزارش دادن آوار میشه و نفسشونو می‌بره!
به خودش که اومد جلوی درهای فلزی تار عنکبوت بسته و نیمه بازی ترمز کرده بود که نقطه شروع تمام بدبختی هاش بود!
از ماشین پیاده شد و به سمت در نرده مانند قدم برداشت.
با پاش در رو هل داد و در فلزی و زنگ زده با صدای تیزی باز تر شد و جیمین به آرومی وارد شد.
توی مسیر سنگ فرش مقابلش راه افتاد و به آرومی سر چرخوند.
ماشینی که از کنارش می‌گذشت و به سمت عمارت می‌رفت، حامل پسری با اخم و نگرانی همراه با دست گل مسخره عذر خواهی بود.
پسری که خودش بود!
ماشین از دیدش محو شد و پوزخندی روی لباش نشوند.
پس بازهم توهم هاش شروع شده بود؟
دست به جیبش برد و قوطی کوچیک قرص رو بیرون کشید.
نگاه سطحی بهش انداخت و حتی دست دیگه اش رو بلند کرد تا درش رو باز کنه اما لحظه آخر پشیمون شد و قوطی رو به جیبش برگردوند و به جاش جعبه سیگارش رو بیرون کشید.
سیگار مشکی رنگ رو بین لباش گذاشت و با فندک طلایی روشنش کرد.
مقابل در خاک گرفته ایستاد و با لگد محکمی بازش کرد.
میتونست صدای پرواز پرنده ها که با ترس از حضور یه آدم از شیشه های شکسته عمارت خارج می‌شدن بشنوه.
قدم به داخل محیط خاکی و متروکه گذاشت و همزمان دود سیگارش رو بیرون داد.
صدای قدم هاش توی محیط بزرگ و ساکت عمارت می‌پیچید و حالت وهم انگیزی رو می‌ساخت.
پسری رو میدید که با نا امیدی و بغض کراوات و کتش رو در می آورد و بی هدف روی زمین مینداخت.
دود سیگار ریه هاش رو به سوزشش انداخته بود و مردمک های چشم هاش به آرومی گشاد تر میشدن.
جلو رفت و مقابل مبل بزرگ خاک گرفته و کهنه ایستاد.
و فقط یک پلک زدن لازم بود تا تصویر مقابل چشماش عوض بشه و خود چند سال پیشش رو غرق در اشک و ناتوانی در حصار بدن کالاهان روی همین مبل پیدا کنه!
یک دستش رو توی جیبش فرو برد و با دست دیگه سیگارش رو از بین لباش برداشت و دود رو بدون هیچ عجله ای بیرون داد.
سیلی که توسط کالاهان تو صورتش کوبیده شد حتی الان هم گونه اش رو به سوزش انداخت!
سیگار رو بین لباش گذاشت و کام عمیقی ازش گرفت.
کالاهان بهش چی گفته بود؟!

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now