#چپتر_94
عنوان چپتر: "اولین بار"
دود سیگارو بیرون داد و خطاب به تهیونگ گفت:
_نباید با اونا دهن به دهن بشی، روابط خیلی راحت از بین میرن.
پسر کوچکتر با کلافگی برگه های توی دستشو روی میز گذاشت و گوشی رو توی دستش جا به جا کرد:
_جاشا هم موافق نیست، اونم فکر میکنه که اونا دارن از ما سو استفاده میکنن!
با صدای محکم بسته شدن در سر چرخوند و درحالی که با چشم حرکات جیمین رو دنبال میکرد جواب داد:
_این یه معامله عادی نیست که بتونیم سر شرط و شروطش بحث کنیم تهیونگ!
این یه معامله جایگزین به نفع ایتالیاست و ما باید کمی کوتاه بیایم پس نگران نباش و فقط دستورات جیمینو انجام بده.دید که جیمین به سمت ماشین رفت و به راننده اشاره کرد پیاده بشه و خودش به جاش نشست.
ابرو بالا انداخت و درحالی که جلو میرفت به تهیونگ گوش داد:_من واقعا میخوام انجامش بدم اما نگرانم کاری که میکنم بدتر به ضرر جیمین باشه.
جونگکوک در ماشین رو باز کرد و روی صندلی کمک راننده جا گرفت و قبل از بستن در سیگاری که به آخر رسیده بود روی زمین انداخت:
_حاضرم قسم بخورم که برادرت هیچ اهمیتی به ضرر کردن نمیده پس فقط فراموشش کن و این ماجرا رو زودتر تموم کن.
جیمین ماشین رو استارت زد و به سرعت حرکت کرد.
تهیونگ بعد از نفس عمیقی گفت:_باشه ممنونم کوک.
تماس رو قطع کرد و بعد گوشی رو به جیبش برگردوند.
با نگاهی به جاده نا آشنا پرسید:_کجا میریم؟!
جیمین جوابی بهش نداد و به دود کردن سیگارش ادامه داد.
آهی کشید و بخاطر سرعت بالای ماشین کمربندش رو بست.
چند دقیقه بعد جیمین با کلافگی پنجره رو تا انتها پایین داد و سیگارش رو بیرون پرت کرد.
باد بین موهای مشکی رنگش میپیچید و بوی خونی که از دست ها و لباس های جونگکوک میاومد کمتر شده بود و تمرکز بیشتری داشت.
نفس عمیقی کشید و لب باز کرد:_تو دوران کار اموزیت با کسی رابطه داشتی؟
جونگکوک به آرومی سر چرخوند و به نیم رخ سرد جیمین خیره شد و بعد با مکث پرسید:
_فرقی میکنه؟!
پسر کوچکتر پاش رو بیشتر روی گاز فشرد و کوتاه غرید:
_اره یا نه؟!
پسر بزرگتر اخم هاشو توی هم کشید و با تردید جواب داد:
_اره...تقریبا!
مشت های پسر کوچکتر به دور فرمون محکم شد و نگاه تیره اش به جاده خالی خیره موند:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...