#چپتر_61
عنوان چپتر: "الهه من"
قدم هاش بدون هیچ عجله ای به جلو برداشته میشدن.
نگاهش مثل همیشه تیز و هوشیار بود، درست مثل ماری که دور گردنش بود.
خدمتکار ها و نگهبان های عمارت با احترام به سمتش خم میشدن و آیان کسی بود که به جای اون با تکون کوتاه سر خوشرویی نشون میداد.
بی توجه به هرچیزی از پله ها بالا رفت و وارد راهرو اتاق ها شد.
اتاق پدرخوانده توی انتهایی ترین بخش راهرو بود و سه اتاق دیگه توی هر طرف راهرو به چشم میخورد.
جاشا که کنار در دولنگه اتاق ایستاده بود لبخند زد و با احترام خم شد:_خوش اومدین پدرخوانده
نگاهش خیلی کوتاه روی مرد نشست و بعد بدون هیچ حرفی با کف دست هر دو لنگه در رو به جلو هل داد و وارد اتاق شد.
چونگ هی با دیدنش ایستاد و وسایل توی دستش رو روی میز گذاشت.
با دیدن نگاه خیره و هشدار دهنده جیمین خیلی کوتاه سر خم کرد و دوباره به پسر خیره شد.
جیمین ابرو بالا انداخت و جلو رفت، نگاهی به محتوا روی میز انداخت و پرسید:_داری چیکار میکنی؟
مرد جواب داد:
_وسایلمو جمع میکنم تا اتاقو تحویلت بدم
جیمین میز رو دور زد و چونگ هی عقب رفت و فاصله گرفت. پسر روی صندلی چرم و بزرگ مشکی نشست و به چونگ هی که عقب رفته بود خیره شد:
_بهم بگو اینجا کجاست؟
مرد برای لحظه ای جا خورد و با گیجی به جیمین خیره شد اما خیلی زود منظور پسر رو فهمید:
_خب....اینجا اتاق کار پدرخوانده است
جیمین کوتاه سر تکون داد:
_افرین، پس تمامی وسایل این اتاق متعلق به کیه؟
چونگ هی با نفس عمیقی نگاه از چشم های تیز پسر گرفت و به جایی وسط سینه اش دوخت:
_پدر خوانده
جیمین سر کج کرد و با تفریح پرسید:
_ حالا تو کی هستی؟ پدرخوانده ای؟!
مرد سری به دو طرف تکون داد:
_نیستم
جیمین با پوزخدی که به آرومی روی لباش شکل میگرفت دست هاشو بهم گره زد و پا روی پا انداخت:
_پدرخوانده کیه؟
مرد نگاه کوتاهی به آیان که کنار میز ایستاده بود و با نگاهی جدی بهش خیره شده بود انداخت و کوتاه جواب داد:
_تو
پسر پوزخند روی لباش رو حفظ کرد:
_پس به چه دلیلی فکر کردی میتونی وسایل این اتاقی که متعلق به منه با خودت ببری؟
وقتی جوابی از مرد نگرفت پوزخند روی لباش رو از بین برد و با نگاهی سرد و لحنی خشک گفت:
_هرچیزی که باید بهم بدی، بده و از جلوی چشمام گمشو!
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...