chapter 69: meet

937 193 249
                                    

#چپتر_69

عنوان چپتر: "دیدار"

بی توجه به آیان و سیوانگ که کنار جونگکوک اخمو ایستاده بودن و اونو از جیمین دور نگه میداشتن بلند شد و به سمت در هواپیما رفت.
هوای پاریس گرم تر از روسیه بود و این کاملا واضح بود.
نگاهش رو از آسمون تاریک شب گرفت و به آرومی پله های آهنی رو پشت سر گذاشت.
پنج سال پیش با چشم های گریون و غروری شکسته اینجا رو ترک کرده بود و حالا....حالا متفاوت بود!
آخرین پله رو پایین رفت و ایستاد.
سرش رو به آرومی به سمت چپ چرخوند و به تصویر خودش خیره شد.
این پسر با لباس سفید خونی، نیم بوت های مشکی چرم و شلوار جین آبی، گذشته خودش بود!
درست مثل جیمین ایستاده بود و بهش نگاه میکرد، نگاهی سرد و بی روح که جیمین سالها پیش از تبدیل شدن بهش ترسیده بود اما حالا تفاوتی بجز نوع لباس پوشیدنشان وجود نداشت!
مشت دستش رو بالا آورد و بازش کرد، خرده های بلوری قرمز رنگی توی مشتش وجود داشت که جیمین اونها رو به یاد می آورد!
دستاشو مشت کرد و به پسر خیره شد.
اون سرش رو جلو برد و به آرومی پودر کف دستشو فوت کرد تا توی هوا پخش بشه.
با نگاهش دور شدن اونها رو دنبال کرد و دوباره به سمت جیمین سر چرخوند.
جیمین با حسی ناشناخته توی وجودش نگاه از آسمون گرفت و دوباره به پسر خیره شد.
درسته؛ روبی رفته بود، جیمین مرده بود!
و حالا....
نگاه از تصویر خودش گرفت و دوباره به روبه روش دوخت.
حالا سمرت برگشته بود!
قدم به جلو برداشت و به محض رد شدن از پسر تصویر از بین رفت.
سمرت برگشته بود تا مرگ رو برای تک تک آدم های گذشته اش رقم بزنه.
برگشته بود تا به ازای تک تک قطرات اشکش خون بریزه!
برگشته بود تا در ازای غرور شکسته اش استخون بشکنه!
برگشته بود تا همه چیز رو عوض کنه!

آیان جونگکوک رو به سیوانگ سپرد و خودش جلو رفت تا مثل همیشه کنار جیمین باشه.
آیان با دست ماشین مشکی رنگ و بزرگی که منتظرشون ایستاده بود نشون جیمین داد و پسر کوچکتر به همون سمت قدم برداشت.
راننده پیاده شد و با احترام در رو برای جیمین باز کرد.
پسر کوچکتر ماشین رو دور زد و قبل از اینکه پشت فرمون بشینه گفت:

_خودم تنها میرم

راننده دوباره در رو بست و از ماشین فاصله گرفت.
آیان تو سکوت به جیمین نگاه کرد تا وقتی که پسر کوچکتر سوار ماشین شد و خیلی زود از جلوی چشمشون دور شد.
جونگکوک با کلافگی جلو رفت و خیلی کوتاه گفت:

_میرم پیش برادرم

و بدون اینکه منتظر حرفی از آیان بمونه دور شد.

جیمین با تمام سرعت میروند، ساعت نه شب بود و خیابون های پاریس شلوغ بنظر میرسیدن با اینحال بی توجه به تمامی قوانین از بین ماشین ها می‌گذشت، چراغ های قرمز رو با سرعت پشت سر میذاشت و فریاد آدم هارو به جون می‌خرید.
با رسیدن به مکان آشنایی با تمام قدرت پاشو روی ترمز فشرد و ماشین با صدای تیز و حرکت تندی ایستاد.
سرش رو به سمت پارک چرخوند و پوزخوند زد، پارک ونسن!
طی یه تصمیم ناگهانی از ماشین پیاده شد و با محکم کوبیدن در به هم، تمام خشمشو سر در ماشین خالی کرد و با قدم های محکم و بلند مسیر آشنا و قدیمی پارک رو پشت سر گذاشت و به اون مکان منفور خیره شد.
هرم عشق!
خاطرات یکی یکی به سرش هجوم می اوردن.
خاطراتی که کم نبودن! خنده های بلند، آغوش های عمیق و گرم و حرف های شیرین.
با کلافگی دست به جیب داخلی کتش برد و سیگارش رو بیرون کشید.
همه چیز نابود شده بود، همه چیز!
فندک رو زیر سیگار گرفت و روشنش کرد.
اهمیتی نداشت که چیکار کنه، اهمیتی نداشت که چقدر از این خاطرات و نفر دوم این رابطه متنفر باشه بازم تک تک اونها رو به یاد می آورد.
کلمه به کلمه، صحنه به صحنه، لبخند به لبخند!
قدم های ارومش رو جلو برد و از پله ها بالا رفت.
جلوی حصار مرمری ایستاد و به دریاچه خیره شد.
چند بار به این فکر کرده بود که خودش رو توی همین دریاچه غرق کنه؟
چند بار روی این حصار خم شده بود و تصمیم به پریدن گرفته بود؟!
اما هربار نامجون عقب کشیده بودش، هربار تو گوشش زمزمه کرده بود که زندگیش با تمام سختی ها ارزشمنده و نباید با تموم کردنش خودش رو تباه کنه.
اما حالا زندگی ارزشمندش کجا بود؟ حالا که بدون مرگ هم تباه شده بود قرار بود چیکار کنه؟!
اگر همون سالها مرده بود بهتر نبود؟
دست هاشو روی حصار گذاشت و خودش رو به سمت آب خم کرد و به انعکاس خودش توی آب سیاه رنگ خیره شد.
اگر الان میمرد...بهتر نبود؟!
لباشو از هم باز کرد و اجازه داد سیگار توی آب بی افته و خاموش بشه.
اگر توی منطقه ممنوعه میمرد چی؟! اونوقت راحت میشد؟
توی اون پنج‌سال بارها و بارها تا دم مرگ رفته بود اما بازم زنده مونده بود! مجبورش کرده بودن زنده بمونه!
اما به چه قیمتی؟! چرا زنده مونده بود؟ تا برگرده و عذاب بکشه؟!
که شب تا صبحش رو با کابوس های تموم نشدی سر کنه؟
که مرگ دیگران رو تماشا کنه؟
و خودش شبیه به فرشته مرگ بشه؟!
چرا زنده مونده بود؟
وقتی تمام زندگیش پوچ و بیهوده بود شاید یه مرگ راحت و سریع میتونست تمام عذاب هاشو پایان ببخشه؛  اما نه خدا هیچ وقت اجازه نداد اون بمیره، هربار به نحوی جلوی مرگش گرفته شد پس شاید نباید میمرد؟
نگاهش رو از آب گرفت و عقب کشید.
کت بلندش رو روی شونه جابه جا کرد و عقب گرد کرد.
برنگشته بود تا بمیره! حداقل نه برای الان
با قدم های بلند از پله ها پایین رفت، با دیدن چهره آشنایی ایستاد و به دختر مشکی پوش خیره شد.
نگاهش تا سبد گل توی دستای دختر کشیده شد.
اون سبد رو می‌شناخت و حتی روبان قرمز رنگی که دور دسته اش پیچیده شده بود رو هم خودش بسته بود!
نگاهش رو دوباره تا صورت دختر هفده هجده ساله بالا کشید و جلو رفت.
بنظر می‌رسید دختر کوچکتر هم اون رو به خوبی شناخته، ایستاده بود و با چشم های براق از اشک به جیمین نگاه میکرد.
لباش بهم خوردن و زمزمه ای ناواضح از بینشون بیرون اومد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now