#چپتر_115
عنوان چپتر: "حسرت"
درحالی که به طرز وحشتناکی تلو تلو میخورد وارد عمارت شد.
بوی شدید الکل و قدم های نا منظمش به تک تک خدمتکار ها ثابت میکرد که ارباب کوچیکشون مست به عمارت برگشته.
جونگکوک درحالی که نگاهش تار بود به سمت راهرویی که به اتاق های شکنجه میرسید قدم برداشت.
کلید کنار در رو برداشت و با بی تعادلی چندین بار تلاش کرد اونو توی قفل فرو ببره اما مدام به اطراف قفل برخورد میکرد تا در نهایت موفق شد.
کلید نقره ای رنگ رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد.
با سکسکه کوتاهی قدم به داخل اتاق گذاشت و با کوبیدن مشتش روی کلید کنار در، اتاق روشن شد.
نگاه تارش رو به سیوانگ که وسط اتاق به زنجیر کشیده شده بود و خواب بنظر میرسید دوخت و پوزخند شل و ولی زد.
درحالی که میون جمله اش بارها سکسکه میکرد آروم زمزمه کرد:_چطور میتونی...انقدر آروم بخوابی وقتی من....من بخاطر توی عوضی....اون بلا رو سرش اوردم؟!
با نگاهی به اطراف اتاق و دیدن یه سطل فلزی پر از اب با پوزخند راضی تلو تلو خوران به سمتش رفت و برش داشت و تا دو قدمی سیوانگ اومد و بعد با شدت سطل ابو به تمام صورت و بدن سیوانگ پاشید.
پسر کوچکتر وحشت زده از خواب پرید و با فریاد ترسیده ای نفس نفس زد.
جونگکوک با رضایت خندید و سطلو به گوشه ای پرت کرد.
صدای وحشتناک برخورد فلز به زمین سیمانی توی گوش هاش پیچید و کمی حس مستی رو از سرش پروند.
درحالی که آستین های لباسش رو بالا میزد خطاب به سیوانگ که با وحشت بهش خیره شده بود گفت:_راستشو بخوای دارم از مراسم یونگی هیونگ بر میگردم.
میدونی...هیچ کس اونجا نبود.
فقط خودم بودم، تنهای تنها!تلخ خندید و ادامه داد:
_حتی مادر و پدر...
اونا هم نبودن چون بهشون نگفتم!
باید چی میگفتم؟ میگفتم من به هیونگ شلیک کردم؟
میگفتم تمام این مدت ما، پسراتون جز مافیا بودیم و آدم میکشتیم؟
پس بهشون نگفتم که یونگی مرده، شاید بعدا بگم که اون برای همیشه ترکمون کرده و رفته یه کشور دیگه...نمیدونم...موهاشو با دست بالا داد و خندید.
حتی نمیدونست که چرا داره این حرفارو برای سیوانگ میزنه!
تنها چیزی که میدونست این بود که باید الان تمام این دردو به زبون بیاره:_حق با جیمین بود. به حضورش نیاز داشتم.
وقتی که داشتن تابوت برادرمو توی خاک میذاشتن به دستاش نیاز داشتم تا نوازشم کنن.
وقتی که جلو میرفتم تا گل سفیدو روی تابوت بندازم به صداش نیاز داشتم تا جلوی لرزش دستامو بگیره.
بهش نیاز داشتم اما با حماقت خودم...از دستش دادم!تلخ خندید به سمت قفسه بزرگ گوشه اتاق راه افتاد تا وسیله مورد نیازش رو پیدا کنه:
_خیلی عصبی ام سیوانگ، خیلی زیاد!
و باید این عصبانیتو تخلیه کنم و بعد برم ببینمش.
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...