chapter 11: Mystery

1.4K 247 71
                                    


#چپتر_11
عنوان چپتر: "راز"

"پاریس، ساختمان محفل، نه جولای، ساعت نه صبح"

با خمیازه بلند بالایی چشم هاشو باز کرد و اولین چیزی که تو فاصله چند سانتی صورتش دید سینه نامجون از میون یقه باز پیراهن مشکی رنگش بود. برای جیمین صحنه جدیدی نبود اما این بار حس متفاوتی داشت. اینبار چیز اساسی از پایه بین اونها فرق کرده بود و چیز های طبیعی گذشته رو کمی غیر طبیعی کرده بود! نگاهش اینبار با منظور متفاوت تری روی استایل پسر بزرگتر چرخید. نامجون از شونه راست به بالشت ها تکیه زده بود و انگشتای همون دستش هم بین موهای جیمین بود و مشخص بود که مدت ها مشغول نوازش موهاش بوده. لبخند کوچیکی زد و آروم سرشو عقب کشید و انگشتای پسر بزرگتر از بین موهاش بیرون اومد. با خیال راحت پرده ها رو کنار زد و آروم از روی تخت بلند شد تا بیدارش نکنه. افکارش باز بهم ریخته شده بود. چجوری به خونه برمیگشت؟ یه لحظه صبر کن...سوال اصلی این بود که...نامجون میزاره به خونه برگرده؟! چشماش ناخودآگاه گرد شد! اگر بخاطر دونستن رازش بهش اعتماد نکنه و نزاره برگرده خونه، اونوقت چی؟! پلکاشو رو هم فشرد، جیمین اجازه داده بود نامجون وارد قلبش بشه و بهش اعتماد کرده بود پس نامجونم بهش اعتماد میکرد! و سوای از اون، جیمین باید به اون خونه برمیگشت تا دِینش رو به اون خانواده ادا کنه! آهی کشید و کلافه به سمت حمام رفت. هروقت احساس کلافگی میکرد دوش میگیرفت. این کار آرومش میکرد. در حمام رو پشت سرش نبست، نیازی به این کار نمی‌دید! لباسایی که به دستور نامجون براش خریده بودن در آورد و توی سبد کنار حمام انداخت. آبو تنظیم کرد و زیرش ایستاد. زیر دوش به همه چیز فکر کرد. خب جیمین صد درصد به طرز احمقانه ای زندگی شو به شوخی گرفته بود، در غیر این صورت باید اولین کاری که بعد فهمیدن هویت واقعی نامجون انجام میداد زنگ زدن به پلیس میبود! یا وقتی درمورد عشقش فهمید، فرار کردن و داد و بیداد کردن راه بهتری بود تا دلبری کردن و فرصت دادن! موردهای دیگه ای هم بود اما کی حوصله یاد اوریشون رو داشت؟! با نگاهی توی قفسه از بین سه شامپو بدن موجود یکی رو برداشت و به طرز غیر طبیعی همون مارک و اسانس محبوبش بود! درش رو باز کرد.. این کاملا نو بود! با کنجکاوی ابرو بالا انداخت، زندگی با یه گنگستر اینجوری بود؟! میتونستی شامپو بدن مورد علاقتو بی اینکه درخواست کنی تو حمامش داشته باشی؟! سفارش لباس بدی و بهترین لباسارو تو کمتر از ده دقیقه تحویل بگیری؟!
شامپو رو روی بدنش پخش کرد. دیگه چه امتیازهایی برای زندگی با یه گنگستر بود؟! این که همه جلوت خم و راست شن؟! هرجایی از شهر یا حتی کشور که بخوای آدم داشته باشی؟! با یاد آوری کالاهان لرزی کرد و در لحظه فکری خبیثانه به ذهنش رسید:« هرکسی رو دلت بخواد بکشی و هیچ کس مشکوک هم نشه کار تو بوده؟! » وجود کلی آدم که حاضرن گناه تورو به گردن بگیرن و خودشونو برات قربانی کنن تا یه خراش روت نیوفته؟! و... لعنت زندگی اینجوری پوئن مثبت زیاد داشت! دوباره زیر دوش ایستاد و وقتی از تمیزی کامل مطمئن شد آب رو بست به سمت حوله های توی سبد تمیزِ روی میز سنگی راه افتاد. دهن کجی به رنگ مشکیش کرد. از دیشب تاحالا به اندازه کل زندگیش رنگ مشکی دیده بود. حوله رو دور خودش پیچد و خودشو خشک کرد. آروم از حمام خارج شد و به سمت تخت سرک کشید، نامجون هنوز خواب بود. به سمت کمد لباساش رفت و درش رو باز کرد، بازم مشکی! لباس زیر و شلوار راحتی برداشت. دنبال تیشرت می‌گشت اما چیزی ندید پس یکی از پیراهن هاشو برداشت و بی سر و صدا پوشید. شلوار رو مثل قبل تا زده بود و دکمه های پیرهن گشاد رو بست و آستین هاشو بالا داد. موهای نم دارش رو با کمک حوله خشک کرد و با استفاده از شونه نامجون موهاشو جلوی آینه شونه کرد و به سر و وضعش نگاه کرد، در یک کلام خنده دار و مسخره شده بود. حوصله‌اش سر رفته بود و دلش کمی گشت و گذار بین وسایل این اتاق رو میخواست. نگاهش با کنجکاوی روی میز چرخید از بین همه وسایل، جعبه تقریباً کوچیک مخملی توجهشو جلب کرد. با کنجکاوی برش داشت و بازش کرد نوری سفید رنگ از لامپ کوچیک توی دَرِ جعبه به نشان گرد طلایی مشکیِ داخل جعبه میتابید! نشانی که از همون ثانیه اول بنظرش آشنا اومده بود. برداشتش و دقیق تر نگاهش کرد، دو جغد متصل به هم با چشمای براق و برجسته. کجا دیده بودش؟ کمی فکر کرد و یاد نشان جادوگر افتاد. اون روز تو عمارت کالاهان دقیقا همین نشانو به سینه داشت. نامجون تو جاش چرخید و بدون اینکه چشم هاشو باز کنه با دست دنبال جیمین گشت و با خالی بودن تخت چشم هاش گرد شد و با نگرانی تو جاش نیم خیز شد و با صدای خواب آلود و نگرانی صداش زد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now