#چپتر_15
عنوان چپتر: "ارکیده زرد"وارد خونه شد و مشغول عوض کردن کفش هاش با دمپایی شد. کوک پشت سرش رسید و همونکار رو تکرار کرد. مادرش با دیدنشون غر زد:
_تا الان کجا بودین؟! بعد این همه وقت خبرتون کردم دور هم باشیم، اونوقت معلوم نیست شما کجایید!
یونگی با لبخندی لثه ای که مختص به مادرش بود جلو رفت و با احترام و عشق بغلش کرد:
_ببخشید مامانی جلسه مون طول کشید.
کوک هم جلو اومد و لبخند زد:
_حق با یونه، مارو ببخش ملکه عزیز.
مادرشون بعد از به آغوش کشیدن کوک با لبخند جفتشونو به سمت پله ها هل داد:
_خیلی خب، زبون بازی نکنید! لباساتونو عوض کنید و زود بیاید.
یونگی آروم خندید و کنار هم به سمت طبقه بالا راه افتادن. جونگکوک هنوز تو فکر نقشه های خودش بود و پسر بزرگتر درحالی که کرواتشو باز میکرد به کوک تذکر داد:
_زیاد نزدیک روبی نباش!
کوک کوتاه سر چرخوند و نگاهش کرد:
_چرا؟
یونگی آروم شونه بالا انداخت:
_ساده است، از چهره اش میتونستم تشخیص بدم شیفته توعه، میترسم زیاد بهت توجه نشون بده، از اونجایی که رفتار تورو ام دیدم میدونم که با حماقت ممکنه کارایی کنی که حساسیت و حسادت نامجونو برانگیخته کنه. و بعد از اون اتفاقات خوبی نمی افته! خودت که بهتر میدونی. از حذف شدن کالاهان درس بگیر و مواظب رفتارت باش.
پسر کوچکتر جوابی نداد و تو سکوت به راهشون ادامه دادن و هر کدوم وارد اتاق خودشون شدن.
یونگی پیشونیشو با کلافگی لمس کرد و لب تخت نشست. از زمانی که توی مهمونی نگاه شیفته جیمین رو به جونگکوک دیده بود ذهنش درگیر شده بود!
اصلا دلش نمیخواست جی کی بیشتر از این وارد این عرصه بشه! اگر رابطه اش با روبی بیش از اندازه میشد نامجون قطعا برای احضارش به محفل اقدام میکرد.
میدونست که نامجون آدمی نیست که ریسک کنه. اگر بخاطر رابطه نزدیک یا حسادت، کوکو دشمن خودش بدونه اونو نزدیک خودش نگه میداره! یونگی مطمئن بود که درگیری های محفل چیزی نیست که جونگکوک از پسش بر بیاد.
با سر درد از جا بلند شد و لباساشو عوض کرد و از اتاق خارج شد.
صدای شاکی و مخلوط با خنده مادرش به وضوح شنیده میشد:_هی بزارش سر جاش!
ندیده هم میتونست با اطمینان بگه که کوک طبق معمول داره به غذا ها دستبرد میزنه!
دم عمیقی گرفت و با آرامش بیشتری از پله ها پایین رفت، مدت زیادی بود که به خونه نیومده بود و حالا که اینجا بود عمیقا خوشحال بود!
فیلم برداری پروژه جدیدش و کارهای باند وقتی براش نذاشته بود که پیش خانواده اش باشه.
پله هارو تموم کرد و به آشپزخونه نگاه انداخت. پدرش با لبخند ضربه ای آروم به سر جونگکوک زد و پشت میز نشست:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...