#چپتر_13
عنوان چپتر: "سند ازدواج"«پاریس، عمارت کیم»
برگه توی دستشو امضا کرد و به پدرش داد:
_بعد از حذف قرار داد کالاهان دسته بندی جدید رو انجام دادم.
پدرش تاسف بار سرتکون داد:
_باورم نمیشه! دقیقا روزی که کالاهان قرار دادشو با ما اضافه تر کرده باید ماشینش چپ میکرد و می مرد؟!
تهیونگ با حرص دندون هاشو روهم فشرد، همون بهتر که مُرد، وضعیت جیمین بخاطر اون حرومزاده این بود! تهیونگ نگرانش بود. جیمین به خونه برنگشته بود و حتی نامجون هم دیگه تماساشو جواب نمیداد!
دستی بین موهاش کشید و سعی کرد خونسرد باشه. تکیه اش رو به پشتی کاناپه داد:_در هر صورت ما باید به فکر خریدار جدید باشیم وگرنه ضرر زیادی رو متحمل میشیم.
_صبر کنید. شما نمیتونید وارد بشید!
با صدای نگهبان دم در که بلند کسی رو مخاطب قرار داده بود سر بلند کرد و به در ورودی خیره شد. با دیدن جیمین متعجب از جاش بلند شد. چرا نگهبان اجازه ورودشو نمیداد؟! هنوز این سوال تو ذهنش پر رنگ نشده بود که با دیدن سه مرد سر تا پا سیاه پوش و درشت هیکل کنارش به طور کل محو شد!
جیمین بی توجه به خانوادش که خشکشون زده بود با نگاهی بی تفاوت وارد شد و اون سه مرد با فاصله یک قدم همراهیش کردن. پسر کوچکتر پله های منتهی به اتاقش رو در پیش گرفت و بلاخره اون ها از از شوک در اومدن و اولین نفر پدرش به خودش اومد و با صدای بلند پرسید:_معلوم هست اینجا چه خبره؟! جیمین!
پسر کوچکتراهمیتی نداد و به راهش ادامه داد. پدرش عصبی داد زد:
_تو چه مرگته جیمین؟! کدوم گوری بودی؟! اینا کین دنبال خودت راه انداختی؟
جیمین بی اینکه بایسته نیشخندی زد و پله های آخر رو طی کرد و وارد اتاقش شد.
پدرش با دست های مشت شده به سمت پله ها قدم برداشت. تهیونگ با نگرانی و گیج از موقعیت دنبالش رفت. نفر اول مرد وارد اتاق شد و تهیونگ پشت سرش.
یکی از اون سه مرد چمدون جیمین رو روی تختش باز کرده بود و مشغول جا دادن وسایلی بود که جیمین به دستش میداد. پدرش کلافه و عصبی طبق معمول داد کشید:_اینجا چه خبره؟
جیمین بلاخره واکنش نشون داد و همونطور که دفتری به دست مرد میداد خونسرد گفت:
_هیس، صداتو واسه من بالا نبر آقای کیم!
ته متعجب چشم گرد کرد. جیمین چش شده بود!
پدرش پوزخند عصبی زد و زیر لب«حرومزاده» رو زمزمه کرد. همون لحظه، مادرش که تازه وارد شده بود و حرف جیمین رو شنیده بود تند به سمت جیمین رفت:_پسره نمک نشناس چطور جرعت میکنی...
و به محض بالا رفتن دستش برای سیلی زدن به جیمین مچش بین انگشت های یکی از اون سه مرد گرفتار شد. تهیونگ تند لب گزید و قدم نگرانی به جلو برداشت. جیمین پوزخند زنان دوتا گردنبندی که نامجون براش خریده بود از کشو بیرون کشید و بی اهمیت به اطراف اونا رو تو چمدون انداخت. مادر و ناپدری احمقش! خوشحال بود که امشب از دستشون خلاص میشه. مادرش که خشک شده به مرد درشت هیکل رو به روش خیره بود با صدای داد پدرش تو جاش پرید:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...