chapter 72:Pain and treatment

904 221 303
                                    

#چپتر_72

عنوان چپتر: " درد و درمان"

به آرومی پله هارو بالا رفت، قبل از اینکه در اتاقش رو باز کنه مادرش هشدار داد:

_بخاری اتاق مهمان خراب بود جیمینو فرستادم اتاق تو، اذیتش نکنی!

چشم چرخوند و کوتاه گفت:

_باشه مادر!

در اتاق رو به آرومی باز کرد و وارد شد.
اونو پشت سرش بست و به در تکیه داد.
نگاهش مستقیم پسری رو هدف گرفت که در پناه توی ماه کامل، خودشو روی تخت مچاله کرده بود و بنظر می‌رسید توی خواب عمیقی به سر میبره.
آروم زمزمه کرد:

_چرا؟ چرا باهام این کارو می‌کنی؟ چرا عذابم میدی؟!

بدون اینکه نگاه خیره اش رو حتی سانتی متری از جیمین جدا کنه ادامه داد:

_هرکاری که کردم به نفع خودت بود پس چرا ازم عصبانی هستی؟
تمام این قدرت، شهرت، پول! هرچیزی که داری بخاطر منه!
چرا فقط بابتشون ممنون نیستی جیمین؟!

درحالی که به آرومی دکمه های پیراهن مشکی رنگش رو باز میکرد به جلو قدم برداشت:

_دیگه باید چیکار کنم؟ باید چه قدر غرورمو بشکنم؟! باید چقدر تنفر توی نگاهتو ببینم و دم نزنم؟!
چطور تحمل کنم که لبات منو ببوسن اما بعدش بهم زخم زبون بزنی؟!
چطور تحمل کنم که منو به آغوش بکشی اما با سردی نگاهم کنی؟!
این رفتار ضد و نقیضتو چطور تحمل کنم؟!

پیشونیش رو با درموندگی با کف دستش لمس کرد و سرش رو زیر انداخت، تکخند کوتاه و بیصدایی زد و با طنز تلخی لب زد:

_فکر میکردم اینجا تنها کسی که بیماره منم!

جلوی تخت ایستاد و از پایین به صورت پسر کوچکتر زل زد.
ملافه رو از روی زمین بلند کرد و به آرومی روی جیمین انداخت.
به سمت اتاقک کوچیک لباسش قدم برداشت و از کمد شلوار مشکی و تیشرت کرمی رنگی بیرون کشید.
شلوارش رو عوض کرد و دست بلند کرد تا تیشرت رو برای پوشیدن برداره اما با صدای فریاد نچندان کوتاهی با وحشت از جا پرید.
لباس رو رها کرد و دوباره با چند قدم بلند به اتاق برگشت.
جیمین درحالی که روی تخت نشسته بود، با حالتی ترسیده به اطراف نگاه میکرد و با شدت نفس نفس میزد.
با گیجی قدمی به جلو برداشت و جیمین همون زمان با حالتی وحشت زده دستش رو به گردنش رسوند و اونو لمس کرد.
قفسه سینه اش که از بین سه دکمه باز بالایی لباسش مشخص بود از شدت عرق، برق میزد و این بالا و پایین شدن مداوم سینش به بیشتر به چشم اومدن این موضوع کمک میکرد.
با احتیاط جلو تر رفت و بلاخره جیمین متوجهش شد.
آروم پرسید:

_حالت خوبه؟

پسر کوچکتر از تخت پایین رفت و بدون اینکه جوابی بهش بده به سمت بالکن کوچیک اتاق رفت.
بیشتر از هر چیزی به هوای تازه نیاز داشت!
پاهای برهنه اش سرامیک های سفید و سرد کف بالکن رو لمس کردن و باد سردی که می‌وزید لرز به اندام خیس از عرقش انداخت.
ایستاد و به قرص ماه خیره شد.
دم عمیقی از هوای سرد اطرافش گرفت و به آرومی پلک بست.
مثل همیشه کابوس دیده بود!
همون کابوس تکراری، پیرمرد با پیشونی سوراخ... سه مردی که اونو «روبی» خطاب میکردن و لباس هاشون از خون خودشون سرخ بود... بدن دختر بچه ای که سر قطع شده خودش رو توی دست گرفته بود و به سمتش می اومد، جنازه هایی که روی هم تلنبار میشدن و دریای خونی که ازشون راه می‌گرفت و به زیر پاش می‌رسید و در نهایت دست هایی که به قصد خفه کردنش دور گلوش میپیچیدن و صدای نا آشنایی که اونو «قاتل» خطاب میکرد!

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now