#چپتر_39
عنوان چپتر: "مرور خاطرات "
قدم هاش بی هدف به هر نقطه ای از خونه کشیده میشدن.
پانیکا بهش میگفت گذشته رو دور بریزه، اما نوزده سال گذشته اون بود! نوزده سال خاطره وجود داشت و اون چطور باید همه رو دور میریخت تا به آینده بره؟
اصلا مگه ممکن بود؟!
گذشته اون هویتش رو میساخت!
هویت؛ در حال حاضر کلمه غریبی بود.
اون بعد نوزده سال فهمیده بود که دارای یه هویت رسمیه!
فهمیده بود که سالها دروغ شنیده و برای جبران اشتباهات کس دیگه ای تاوان داده!
در کابینت هارو باز میکرد و نگاهش بی هدف بین چیزای توش میچرخید.
حالا که فکر میکرد به یاد می آورد که هربار مادرش یا جونگ گیو اونو « پارک جیمین» صدا میزدن.
اما جیمین هیچ وقت فکر نکرده بود که چرا؟ چرا اونو با یه فامیلی صدا میکنن؟
مگه نمیگفتن حاصل یه تجاوزه؟
مگه نمیگفتن مرد مست فرار کرده؟
پس چطور فامیلیش رو میدونستن؟!
مسلما هیچ وقت کسی حین تجاوز خودش رو معرفی نمیکنه، میکنه؟!
از فکر اینکه کسی خودش رو تو اون شرایط معرفی کنه خندش گرفت،
تصور جالبی بود مثل اینکه:
هی من پارک چونگ هی ام و دارم بهت تجاوز میکنم!
چقدر مسخره!
توی ذهنش بیشتر دنبال این که« پارک جیمین» خطاب شده باشه گشت.
صدا ها توی سرش میچرخیدن، به مدل های مختلفی پارک جیمین خطاب شده بود اما همه اون صداها یا متعلق به مادرش بودن یا ناپدریش و اوه...صدای جونگکوک؟
جونگکوک هم پارک جیمین صداش کرده بود ولی اون مطمئن بود که هیچ وقت در این مورد چیزی به اون نگفته!
اگر چه که الان اینکه کوک فامیلیش رو بدونه طبیعی بنظر میرسید چون اون جاسوس پدرش بود و خب کاملا طبیعی بود که همه چیزو در مورد اون بدونه اما برای قبل از این، دقیقا توی همون زمان جیمین حتی مشکوک هم نشده بود!
توی کابینت آخر شیشه های مرغوب شراب رو پیدا کرد و دروغ بود اگر میگفت که وسوسه نشده یکیش رو بیرون بکشه!
اما به خودش غلبه کرد و در کابینت رو بست و سراغ یخچال رفت.
از مادرش متنفر بود اما الان متنفر تر هم شده بود!
همچنین از آقای کیم!
از تهیونگ متنفر نبود!
اون گفته بود جونگ گیو مجبورش کرده از جیمین دور بمونه اما جیمین هیچ وقت این بهانه رو نپذیرفته بود اما حالا که تیکه های پازل رو کنار هم میچید منطقی میشد.
کیم جونگ گیو میدونسته که زندگی جیمین به مافیا گره خورده، اون میدونسته که دیر یا زود جیمین یه هر دلیلی به مافیا کشیده میشه و سعی داشته پسرش رو ازش دور نگه داره تا اگر جیمین درگیر شد تهیونگ توی خطر نباشه اما الان دقیقا همون اتفاق افتاده بود!
جیمین و تهیونگ بهم نزدیک شده بودن، جیمین درگیر مافیا شده بود و تهیونگ هم بی هیچ حرفی همراهش اومده بود!
پس اره از تهیونگ متنفر نبود.
حالا از خانواده اش میگذشت و نوبت نفر بعدی بود، نامجون!
نامجون تنها حامی همیشگی بچگیش بود. تنها کسی که به جیمین ارزش میداد و تا سالها همه جوره حمایتش کرده بود!
نامجون به اندازه تمام عشقی که مادر، پدر، برادر و دوستانش ازش دریغ کرده بودن بهش عشق داده بود. انقدر اونو لوس و احساسی بار آورده بود که جیمین چشم بسته هم بهش اعتماد میکرد!
نامجون اونو معتاد به خودش کرده بود و جیمین برای ارضا این اعتیاد تحت هر شرایطی دنبالش رفت!
باهاش ازدواج کرده بود، برای جلب رضایتش آدم کشته و حتی تا حدودی باهاش سکس کرده بود!
اما در نهایت از همون نقطه ای که هیچ وقت فکر نمیکرد خیانت ببینه ضربه خورده بود!
نامجون از اون آدمایی بود که توی لیست سیاه جیمین قرار میگرفت.
آدمی که ازش متنفر بود!
نفر بعدی جونگکوک بود، کسی که نقش مهمی توی زندگی جدیدش داشت.
درحال حاضر نمیتونست اونو توی یه لیست قرار بده، جونگکوک از اون مدل آدماییِ که نمیتونی در موردش تصمیم بگیری چون هیچ وقت روی واقعیش رو نشونت نمیده!
نمیتونی بفهمی که اونقدر بده که وارد لیست سیاه بشه یا خوبه و توی لیست سفید بمونه؟
شاید بهتر بود برای آدمایی مثل اون یه دسته بندی جدید درست میکرد!
مثلا یه چیزی مثل لیست خاکستری!
سرش رو از یخچال بیرون کشید و از آشپزخونه خارج شد.
با نگاهی به میز اسکناس های پول بهش چشمک زدن و جیمین بی شک به افکار خبیثانه ای که میگفتن بره بیرون و با اون پولا بستنی بخره بله گفت!
پول هارو تو جیب شلوارش فرو کرد و از خونه خارج شد و بعد قفل کردن در به سمت سر خیابون راه افتاد.
هیچ ایده ای نداشت که کجا داره میره پس فقط به راهش ادامه داد.
در مورد جیهوپ میتونست بگه که اون بی شک توی لیست سفید قرار میگرفت.
از همون روز اول جیهوپ از دست کالاهان نجاتش داده بود. مثل دوست کنارش بود و حالا ام از دست جیوون نجاتش داده بود و صد البته که ربطی ام به پدر بیولوژیکی اش نداشت!
پس اره اون فرد متعلق به لیست سفید بود.
مغازه کوچکی رو یک خیابون بالاتر پیدا کرد و بعد از ورودش مستقیم به سمت یخچال بستنی ها رفت.
دو بستنی یک کیلویی شکلاتی و بلوبری بیرون کشید و خدا خدا کرد پول ها کافی باشه.
فروشنده که پیرمردی اخمو بود خرید هاشو توی پلاستیک گذاشت و منتظر به اون که با گیجی نگاهشو به اسکناس ها دوخته بود خیره شد.
مرد به روسی چیزی گفت که نفهمید و فقط با گیجی سر تکون داد
امیدوار بود که بهش الهام بشه چقدر باید به مرد بپردازه و صد البته که ایده احمقانه ای بود خرید کردن با پولی که نمیشناسه و زبونی که بلد نیست!
وقتی حس کرد مرد داره با اون زبون و لحجه عجیب و غریبش بهش غر میزنه با کلافگی دسته پول رو جلوی مرد گرفت و پیرمرد پول بستنی هارو برداشت و پلاستیک رو به سمتش حل داد.
به سرعت برش داشت و از مغازه بیرون زد.
بکهیون و چانیول رو نمیتونست دسته بندی کنه، قبل از این برخورد زیادی باهاشون نداشت و میشه گفت تا زمانی که به خوبی بشناستشون اونا رو هم توی دسته خاکستری قرار میده.
برای دیدن گل های توی مغازه گل فروشی پشت شیشه ایستاد و سخت نبود دیدن انعکاس پسر سفید پوشی که اون سمت خیابون ایستاد و بهش خیره شد.
لبخند کوچک و شیرینی روی لبهاش نشست و بدون هیچ واکنش خاص دیگه ای راه افتاد تا قبل از آب شدن بستنی ها به خونه برسه.
نوبت میرسید به پدرش!
البته «پدر» اینجا واژه عجیبی بود چون محض رضای خدا نوزده سال هیچ خبری از این به اصطلاح « پدر» توی زندگیش نبود به جز سایه نحس اسم و رسمش!
نیازی به شناخت اون مرد نداشت، تاثیر عظیمی که توی گذشته اش گذاشته بود کافی بود تا بتونه اونو به سادگی توی لیست سیاهِ آدم های منفور زندگیش جا بده.
کلید رو تو قفل چرخوند و وارد خونه شد، از عمد در رو پشت سرش باز گذاشت تا به پسر سفید پوشی که شبیه فرشته نگهبان از لحظه خروجش از خونه مثل سایه دنبالش می اومد بفهمونه که متوجه حضورش شده!
یونگی از آدم های حاشیه ای زندگیش بود اما میتونست اونو هم توی لیست سفید قرار بده
به لطف کنجکاوی قبلیش مستقیم سمت کشو مخصوص رفت و دو تا قاشق بیرون کشید و راه حیاط پشتی رو در پیش گرفت.
یونگی از اون نوع آدم هایی بود که بیش از اندازه به کسی لطف نمیکرد، محبت نشون نمیداد و کلا آدم خنثی ای بنظر میرسید!
وسط حیاط روی چمن های تازه چهار زانو نشست و سطل پلاستیکی بستنی بلوبری رو بیرون کشید.
در کل اون میدونست که یونگی آدم خوبیه و احساسش رو توی دلش مخفی میکنه.
سومین قاشق بستنی رو که قورت داد لرز شدیدی از شدت سرما کل بدنش رو در بر گرفت.
هوا تاریک بود و اون حدس میزد که ساعت نه یا ده شب باشه.
حس گرما ملایمی که ناگهان بدنش رو در بر گرفت انقدر لذت بخش بود که پلک ببنده و صدایی از سر رضایت توی گلوش بپیچه و لبخند روی لبهاش بیاره
و در نهایت پانیکا.
نمیتونست اونو کاملا توی لیست سفید قرار بده.
پتو پرزبلند سفیدی که روی شونه هاش جا خوش کرده بود به خوش پیچید و به پسری که با وضعیت مشابه کنارش مینشست نگاه کرد.
و مطمئنا این پسر متعلق به لیست سیاه هم نبود!
پسر کوچکتر پتو رو به خودش پیچید و منتظر به جیمین خیره شد.
قاشق و سطل دوم بستنی رو به سمت پسری گرفت که از شر لباس های عجیب و غریبش خلاص شده بود و فقط با لباس آستین بلند و شلوار ساده سفید کنارش نشسته بود.
براش عجیب نبود چون به محض باز کردن در کمد، سفید بودن تک تک لباس ها چشمش رو زده بود
حتی نمیتونست اونو توی لیست خاکستری قرار بده!
چون پانیکا خودش چیز خاص و عجیبی بود.
خیره به ماه و ستاره های چشمک زن به سمت چپ لم داد و سرش رو به شونه پانیکا تکیه داد.
مسلما این پسر میتونست آدم مجهول زندگیش باقی بمونه، حداقل برای الان!
نیازی نداشت اونو به حضور توی یه لیست محکوم کنه، همین که این فرد توی جبهه اون بود براش کافی بود!
تیکه اخر بستنی رو تو دهنش چپوند:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...