#چپتر_57
عنوان چپتر: " دلم برات تنگ شده"
از موتورش پیاده شد و نمای خونه رو از نظر گزروند.
گل های باغچه به لطف همسایه اش که پیرزن مهربونی بود هنوز خشک نشده بود و حالا که بهار از راه رسیده بود زیبا تر از قبل بنظر میرسیدن.
کلید رو از جیبش بیرون کشید و در رو باز کرد.
خونه درست به همون شکلی که روز آخر رهاش کرده بودن پُر از پَر های سفید بود.
حجم زیادی هم خاک روی وسایل نشسته بود و خبر از این میداد که مدت زیادیه که این مکان بی استفاده مونده.
قدم هاش برخلاف خواسته دلش به جلو برداشته شدن هنوزم میتونست صدای خنده های جیمین رو توی ذهنش بشنوه وقتی که توی این خونه میدوید و باهاش بازی میکرد.
سر انگشتش رو به روی اپن کشید حجم زیادی از خاک سر انگشتش رو پر کرد و صدای جیمین توی گوشش پیچید:_عه چیشد؟ ترجیح دادی بیای پیش من و مثل میمون بخوری؟
_خفه شو
_و اگه نشم چی؟ چی میشه میمون کوچولو؟لبخند تلخی روی لباش نشست و درحالیکه سر انگشت هاشو بهم میمالید تا خاک انگشتش رو از بین ببره به سمت حیاط پشتی قدم برداشت.
کلید رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد.
خب اینجا نقطه ای نبود که خانم لیو، همون پیرزن مهربون بهش دسترسی داشته باشه درنتیجه از دیدن چمن های خشک شده و علف های هرز تعجب نکرد.
چیزی که بیشتر از همه قلبش رو به درد آورد دو پتوی روی زمین و سطل های بستنی بود.
پلک هاشو بهم فشرد تا از شر خاطرات خلاص بشه.
در رو بهم کوبید تا دوباره اون منظره رو نبینه.
با قدم هایی بلند وارد اتاق شد.
اصلا نمیخواست نگاهش حتی اتفاقی به تخت بی افته.
بی توجه به هر چیزی جلوی کمد ایستاد تا از بخش مخفی زیر کشو کلید مورد نظرش رو برداره.
چرخید تا از اتاق خارج بشه اما همون لحظه برخلاف تمام تلاش هاش نگاهش به تخت بهم ریخته و لباس های روش افتاد.
لباس هایی که قبلا متعلق به اون بودن اما بعد از شبی که جیمین اون هارو پوشیده بود متعلق به اون شده بودن.
کلید رو تو مشت فشرد تا این درد، وسوسه دستاش مبنی بر برداشتن اون لباسا و بو کشیدنشون به دنبال ردی از عطر تن جیمین رو خفه کنه.
نفس سنگینش رو بیرون داد و به قدم هایی بلند از فضا خفه کننده خونه بیرون زد.
روزی این مکان براش آرامش بخش بود اما امروز چیزی بیشتر از یه درد و دلتنگی عمیق نبود!
شاید خیلی احمقانه بنظر میرسید که انقدر دلتنگ بود.
اصلا تمامی رفتار هاش با جیمین از یه جایی به بعد احمقانه شده بودن.
چه بلایی سر پانیکا اومده بود؟ چه بلایی سر «وحشت » مطلق شهر اومده بود؟
پانیکا همونی بود که با دست های خودش به جیمین تیر سمی شلیک کرده بود، همونی بود که پیشنهاد داد از جیوون برای اجرای نقشه شون استفاده کنن پس چرا حالا اینجوری بود؟
همون چند برخورد با جیمین کافی بود تا اینطور دیوونه و احساسیش کنه؟!
اون پسر چی تو وجودش داشت که همه رو جذب خودش میکرد؟
روی موتورش نشست و راه افتاد.
همه چیز بین اون و جیمین جوری پیش رفته بود که انگار سالهاست باهم رابطه دارن.
خیابون هارو با سرعت زیادی پشت سر میذاشت و توجهی به چراغ های راهنمایی نداشت.
یکسال دوری از کسی که تونسته بود برای اولین بار احساساتش رو تغییر بده کافی نبود؟
چقدر دیگه باید طول میکشید؟
چقدر دیگه باید به عکسی که توی گوشیش داشت با دلتنگی خیره میشد؟
به خودش که اومد جلوی در خونه ایستاده بود.
به آرومی زنگ رو فشرد و منتظر موند.
کمتر از یک دقیقه بعد در توسط دختر جوانی باز شد و با دیدن اون لبخند زد:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...