chapter 44: Deception

839 207 97
                                    

#چپتر_44

عنوان چپتر: "فریب"

با ناله آرومی پلک باز کرد.
با گیجی چندین بار پلک زد و خاطراتش رو زیر و رو کرد.
جونگکوک به یه قرار دعوتش کرده بود، اون رفته بود، بهش حمله شده بود با هاکامیتا... اونم به دستور نامجون!
آرزو میکرد که تمام اینا خواب باشه اما نبود و سوزش گردن و کوفتگی بدنش بهش ثابت کرد که  خواب نیست و اتفاقی که افتاده حقیقت محضه!
لباشو بهم فشرد و بغض بزرگ توی گلوش رو قورت داد.
چرا؟ چرا نامجون قصد جونشو کرده بود؟
اصلا چرا اونو به جیوون داده بود؟
پس تکلیف اون همه خاطره چی بود؟ تکلیف اون عشق!
چرا هربار که تلاش میکرد فراموش کنه، رد بشه و زندگی کنه یه اتفاق جدید می افتاد؟
پس رویاهاش در مورد زندگی ارومش چی؟
آرزوی زندگی‌ای که توش... فقط زندگی کنه!
خبری از قتل نباشه، خبری از مافیا نباشه، از توطئه، پلیس و خیانت از همه اینا دور باشه!
فقط یه زندگی عادی باشه، زندگی عادی که صبح از روی یه تخت کاملا عادی بلند بشه. صبحانه یه چیز مختصر بخوره و بعد هم مثل همه آدمای عادی دیگه سر کار بره!
جیمین اینو میخواست!
نمی‌خواست از روی یه تخت مجلل بلند بشه، خدمتکار ها صبحانه ای در حد چندین نفر براش روی اون میز طویل آماده کنن و اون بدون اینکه کاری بکنه با یه بلک کارت توی جیبش این ور و اون ور بره اما نتیجه اش تمام خطرات مافیا باشه، تمام ترس از مرگ ها، زخم ها و درد ها!
باید چیکار میکرد تا در آرامش باشه؟
باید تا چه حد بالا می‌رفت؟!
تا کجا باید خودشو تو لجن فرو میکرد و بعد با توهم آرامش زندگی میکرد؟
با درد سر جاش نشست و سر سنگینش رو به تاج تخت تکیه داد.
برق حلقه ساده نقره ای و نخ قرمز با مهر و موم طلایی روی میز کنارش نگاهش رو به سمت خودش کشید.
پوزخند سنگینی روی لبش نشست، اون برای نامجون حلقه خریده بود و نامجون براش هاکامیتا فرستاده بود!
چه تضاد مسخره ای!
لباس هاش عوض شده بودن پس سخت نبود فهمیدن این قضیه که کسی اون دو رو از لباسش در آورده و اونجا گذاشته.
اما خنجر و گوشیش کجا بود؟
درحالی که نگاهش به دنبال اون دو وسیله توی اتاق میگشت جونگکوک وارد شد.
خیلی سریع متوجه خواسته توی چشم هاش شد و درحالی که در رو می‌بست به آرومی پرسید:

_دنبال خنجر و گوشی میگردی؟

با سکوتش مهر تاییدی به سوال جونگکوک زد و پسر بزرگتر درحالی که اونا رو از جیب شلوارش در می آورد توجیه کرد:

_من اونا رو از پدرخوانده مخفی کردم. اگر میفهمید پانیکا اونا رو بهت داده دوباره اونو بخاطر کمک به تو تنبیه میکرد

و پسر کوچکتر در اون لحظه فقط به یک چیز فکر میکرد، پانیکا بخاطر اون تنبیه شده بود؟!
این نبود چند روزه‌اش هم به خاطر همون تنبیه کذایی بود؟
ملافه زیر دستش رو تو مشت گرفت و فشرد:

_چه بلایی سر پانیکا اومده؟!

جونگکوک بعد از مکث کوتاهی جواب داد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now