#چپتر_77
عنوان چپتر: "کارما"
به آرومی گره کراوات مشکی رنگش رو محکم کرد و موهاش رو با دست بالا داد.
_خبر داشتی؟!
با ترس ناگهان بالا پرید و چرخید.
با دیدن یونگی نفس راحتی کشید و بدنش از اون گارد محکم خارج شد:_کجا بودی یون؟!
پسر بزرگتر با سر زیر افتاده دوباره پرسید:
_تو میدونستی مگه نه؟!
ملایمت به خرج داد و به آرومی جلو رفت:
_در مورد چی؟
یونگی بدون اینکه سر بلند کنه انگار که درحال حرف زدن با خودش باشه زمزمه وار گفت:
_تمام وقتایی که این چند سال میرفتی روسیه، اون چند روزی که همزمان با رفتن جیمین تو ام غیبت زد و بعداً گفتی جایی کار داشتی.
تمام مدت پیش جیمین بودی؟سرش رو آروم بالا آورد و ادامه داد:
_میدونستی که اون لرد شده، میدونستی که پدرخوانده مافیا روسیه شده. تمام مدت تو میدونستی و هیچی بهم نگفتی!
مدام بهم دروغ گفتی که برای یه کار شخصی میری مسکو، میرفتی که جیمین رو ببینی؟!پسر کوچکتر برای لحظه ای کوتاه پلک بست و بعد چشم باز کرد و جواب داد:
_اره.
یونگی تک خندی زد و قدمی عقب گذاشت:
_انقدر باهم غریبه شدیم جی؟!
انقدر که بهم دروغ بگی؟
که همه چیزو ازم پنهان کنی؟جیهوپ متقابلاً عقب رفت:
_تنها کسی که اینجا مخفی کاری میکنه من نیستم یون!
_میخوای چی بگی؟!
جیهوپ با بی حوصلگی موبایلش رو از روی میز برداشت و دکمه جلویی کتش رو بست و به سمتش چرخید:
_درمورد اینکه جاسوس پلیس شدی میدونم!
سالهاست که میدونم، از همون موقعی که از لوهان به عنوان رابط اطلاعات استفاده میکردی!یونگی با بی حسی خندید و دوباره سرش رو پایین انداخت:
_دیگه هیچ چیز سوپرایزم نمیکنه، مسخره است!
با صدای زنگ در خونه هر دو ساکت شدن و جیهوپ برای باز کردن در اقدام کرد.
به محض دیدن نیرو های پلیس پشت در قلبش به تپش افتاد و وقتی مأمور بد اخلاق مقابلش برگه ای رو بالا گرفت و توضیح داد:_حکم بازداشت جئون یونگی رو داریم، به نفع خودتونه که همکاری کنید!
با بهت و وحشت جلوی در خشکش زد.
اما مأمور فرصت بهش نداد و با هل محکمی به شونه اش اون رو عقب روند و همراه همکار هاش وارد خونه شد.
یونگی که همون لحظه از اتاق خارج شده بود با گیجی به مأمور هایی که به سمتش می اومدن نگاه کرد.
برگه رو به یونگی هم نشون دادن و مأموری درحالی که دست هاشو پشت سرش میبرد و دستبند میزد گفت:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...