#چپتر_60
عنوان چپتر: "ده ثانیه"
درحالی که با عجله توی راهرو حرکت میکرد موهای بهم ریخته اش رو با دست مرتب کرد.
برای اولین بار در طی این چند سال برای جلسه دادگاه دیر رسیده بود!
با رسیدن به درهای بسته و دو نگهبان جلوی در ایستاد و ناله ای سر داد.
خیره به چهره جدی نگهبان پرسید:_قرار نیست بزاری برم داخل مگه نه؟
نگهبان فقط در سکوت تماشاش کرد و جین همراه با آه کلافه ای عقب گرد کرد و روی نزدیک ترین صندلی نشست.
چرا دقیقا همین الان باید دیر میرسید؟
این جلسه مهمترینشون بود!
پلک بست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.
نگاه خیره همکار هاش رو روی خودش حس میکرد اما دیگه عادت کرده بود! به هرحال سه سال از اون قضیه گذشته بود!
اون رسوایی بزرگ برای افسر کیم سوکجین به اندازه کافی اسمش رو سر زبون ها انداخته بود!
و حالا سه سال بود که عادت داشت به این نگاه ها، به این پچ پچ هایی که حتی تلاشی برای پنهان کردنشون نمیکردن!
سه سال از زمانی که وسط اداره پلیس ایستاد، نشانش رو روی زمین انداخت و فریاد کشید:_اگر برای بودن با اون نباید یه پلیس باشم پس استعفا میدم!
گذشته بود و این داستان از کجا شروع شده بود؟ همون شبی که به نامجون اعتراف کرد و تنهاش گذاشت؟!
جین صبح روز بعدش به کره رفته بود تا برای یک هفته از همه چیز فاصله بگیره و کنار پدربزرگ و مادربزرگش استراحت کنه.
تلاش کرده بود خودش رو جمع و جور کنه و شهامت اینو پیدا کنه که به پاریس برگرده و با نامجون رو در رو بشه اما یک هفته به پنج ماه کشید و جین...جین شهامت برگشت نداشت!
هربار که قصد رفتن میکرد نگاهش به قاب عکس بزرگ پدر و مادرش می افتاد و دست و پاش میلرزید.
پدربزرگش هر شب زمان غذا از اونها یاد میکرد و جین رو وادار میکرد با بغض بزرگ توی گلوش غذاشو بخوره.
مادربزرگش توی تمام تایم های خالیش آلبوم عکس های پدر و مادرش رو باز میکرد و شروع به تجدید خاطره میکرد.
اشک میریخت و باعث و بانی مرگشون رو نفرین میکرد و جین....شرمنده بود!
شرمنده پدر و مادری قسم خورده بود انتقامشون رو بگیره اما حالا دست و دلش لرزیده بود!
دقیقا روزی که تصمیم گرفته بود پا روی دلش بزاره و چشم روی همه چیز ببنده و کره بمونه گوشیش زنگ خورد! یه پیام خصوصی از پاریس، جواب داد اما هرگز انتظار شنیدن صدای نامجون رو نداشت!
پسر بزرگتر درحالی که نفس نفس میزد تند تند گفت:_زیاد وقت ندارم، تمامش سی ثانیه است و باید سریع تمومش کنم! پس گوش بده جین
حق نداشتی اون حرفا رو بهم بزنی و بری و برای ماه ها پیدات نشه! حق نداشتی زمانی که بیشتر از همیشه بهت احساس وابستگی میکردم تنهام بزاری!
اگر میخواستی ترکم کنی نباید از اول کنارم میموندی! نباید تو خونت پناهم میدادی، نباید هفته ای چند بار به ملاقاتم می اومدی و به خودت و حضورت وابسته ام میکردی!
اما حالا که همه اینا رو انجام دادی اجازه نداری بری! اجازه نداری تو سردرگمی رهام کنی و عذابم بدی!
تو نسبت به احساساتی که منو درگیرشون کردی مسئولی!
پس برگرد و یک بار برای همیشه کنارم بمون یا همین الان این تماسو به روم قطع کن و بهم ثابت کن که منو نمیخوای و تمام حرفایی که اون روز زدی تمامش چرت و پرت بوده!
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...