chapter 91: sorry my friend

788 174 125
                                    

#چپتر_91

عنوان چپتر: " متاسفم دوست من"

*یک هفته بعد*

لباش خشک شده و ترک خورده بود و بدنش بخاطر روزهای مداوم بسته بودن درد مند بود.
با صدای ناله بیجون جنی پلک هاشو به هم فشرد و بغض کرد.
دخترش دوباره به هوش اومده بود و جین دیگه هیچ بهانه ای برای دختر ضعیف و ترسیده اش نداشت!
چند روز بود که اینجا گیر افتاده بودن؟
تو این مدت حتی یک نفر هم به سراغشون نیومده بود!
ناگهان با روشن شدن اون مکان به سرعت پلک بست و ناله ای از سوزش چشم هاش کرد.
مدت زیادی موندن توی تاریکی چشم هاشو بد عادت کرده بود!
با جیغ ترسیده جنی به سرعت پلک باز کرد و با وحشت به صحنه مقابلش خیره شد.
فضایی که داخلش بودن یه استخر سر پوشیده بود و دختر عزیزش درحالی که از ترس می‌لرزید توی قفس گرد و نچندان بزرگی آویزون از زنجیر کلفتی از سقف دقیقا بالای استخر عمیق بود.
ریوجین سمت دیگه استخر به صندلی بسته شده بود و خودش هم مقابل اونها با فاصله یک قدم از لبه استخر به صندلی فلزی بسته شده بود.
جیمین با آرامش قدم برداشت و وارد استخر شد.
از عمد قدم هاش رو با قدرت به کاشی های آبی و سفید میکوبید و از اکو صدای پاش لذت میبرد.
سیگار مشکی رنگ بین لباش میسوخت و خاکستر میشد و آرامش و لذت توی تک تک سلول های بدنش خودنمایی میکرد.
درست وسط استخر، دقیقا جایی که به هر سه نفر دید داشته باشه تک صندلی بزرگ و چرمی مشکی به چشم میخورد که برای اون آماده شده بود.
جلو رفت و خیره به چشم های وحشت زده و ملتمس جین روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت.
دختر بچه ترسیده با دست های لرزون به میله های سرد قفس چنگ زده بود و با وحشت به آب عمیق زیر پاش نگاه میکرد.
صدای هق هق های وحشت زدش مثل سوهان روح جیمین بود و برای همین با کلافگی سیگارو از بین لباش برداشت و درحالی که دود رو بیرون میداد با تحکم غرید:

_خفه شو!

صداش با قدرت اکو شد و دختر بچه با وحشت سکوت کرد.
اما تکون های مداومش نشون از هق زدن های درونیش میداد.
نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:

_حالا بهتر شد!

نگاهش رو از دختر بچه گرفت و به سمت جین چرخید:

_کیم سوکجین....تو واقعا آدم حوصله سربری هستی!
نمی‌خوام با صحبت کردن حوصله خودمو بیشتر از این سر ببرم، چطوره بریم سر اصل مطلب؟!

کامی از سیگارش گرفت و با لذت پلک بست.
اجازه داد دود تا ثانیه ها توی ریه هاش بمونه و بعد به آرومی بیرونش داد اما همون لحظه دختر بچه با ترس لب باز کرد و لرزون گفت:

_عمـ...عمو جیمینی...من میترسم.... نمی‌خوام با...بازی کنم.

جیمین پلک باز کرد و به دختر بچه رنگ‌پریده خیره شد.
پوزخندی زد و با تفریح از جا بلند شد.
چهره دوستانه ای به خودش گرفت و جلو رفت:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora