#چپتر_127
عنوان چپتر:"میخوای؟"
با نگاهی خیره به روکوی بیهوش روی تخت به مکالمه اش با پسر غمگین پشت خط ادامه داد:
_یه کار فوری برام پیش اومد پس مجبور شدم بیام ایتالیا.
توی عمارتم خوب ازت پذیرایی نشد؟!پسر کوچکتر با نارضایتی گفت:
_اونا حتی اجازه ندادن برم داخل!
جیمین با شرمندگی ساختگی توی صداش گفت:
_اوه، متاسفم اکیهیرو نظرت چیه که با اولین پرواز بیای پیشم هوم؟
قراره چند وقتی اینجا بمونم و به یه همراه نیاز دارم.چشم های تیزش لرزش پلک های روکو رو ثبت کردن و صدای پشت خط به گوش رسید:
_اگه تو ازم میخوای، میام!
سر کج کرد و برای پایان دادن به مکالمه آروم گفت:
_منتظرتم
صبر نکرد تا چیز دیگه ای بشنوه و با پایین آوردن گوشی تماس رو قطع کرد.
پلک های روکو به آرومی از هم فاصله گرفتن و جیمین با همون سر کج شده درحالی که با بیقیدی به تک مبل توی اتاق تکیه زده بود به نیم رخش خیره موند.
کم تر از چند ثانیه بعد پسر کوچکتر با وحشت از جا پرید و اون حرکت ناگهانی انگار پهلوی آسیب دیده اش رو به درد آورد چرا که از اطرافش غافل شد و با پلک های روی هم فشرده شده با درد دستش رو روی پهلوش گذاشت و فشرد.
صورتش رو خیلی زود از اون حالت خنثی در آورد و با نگرانی ظاهری بلند شد.
جیمین بازیگر خوبی بود!
به سمت پسر قدم برداشت و نگران پرسید:_خوبی بچه؟
روکو با وحشت به سمتش نگاه چرخوند و با ترس پرسید:
_مـ...من کجام؟!
جیمین سعی کرد لبخندش مهربانانه بنظر برسه:
_نگران نباش جات امنه.
راستش من تورو وقتی توی یه کوچه بیهوش افتاده بودی پیدات کردم. نتونستم بی تفاوت رد بشم برای همین اوردمت اینجا و زخم هاتو پانسمان کردم.روکو هنوز با نگاهی ترسیده و پر تردید بهش خیره بود و جیمین برای اطمینان خاطر بیشتر گفت:
_ما الان توی یه هتلیم چون من مسافرم و اینجا خونه ای ندارم.
اگه ازم ترسیدی میتونی همین الان از این اتاق بری و یه تاکسی به خونه ات درخواست کنی!پسرک با تردید به لبخند شیرینش خیره شد.
این مرد بنظر خطرناک نمی اومد البته اگر دست های باند پیچی شدش رو در نظر نمیگرفت!
جیمین با حس نگاه خیره اش به دست هاش با هوشیاری پوزخند زد.
این پسر اونقدراهم احمق نبود.
پوزخندش رو به لبخند پر تظاهری تبدیل کرد و با حرکت دادن دست هاش گفت:_اوه اینا توجهتو جلب کرده؟
نگران نباش من فقط بوکس کار میکنم برای همین اینجوری شدنپسرک چیزی شبیه به «آها» زمزمه کرد و نگاهش رو از دست های جیمین گرفت.
تمام تنش درد داشت!
امروز از همیشه بیشتر کتک خورده بود
تونی و دار و دسته اش هربار فقط برای تفریح مشت و لگد بارونش میکردن اما اینبار به قصد کشت زده بودنش.
با درد دستشو روی پهلوی ضرب دیده اش فشرد، چقدر وضعش وخیم بوده که یه رهگذر به حالش دل سوزونده!
آروم لب باز کرد و مظلومانه درخواست کرد:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...