#چپتر_23
عنوان چپتر: "گذشته""پاریس، مولن روژ، ساعت سه صبح"
دستی بین موهاش کشید و یونگی رو مخاطب قرار داد:
_نباید می اومدی اینجا.
یونگی درحالی که خم میشد و گلاس راکز رو از روی میز برمیداشت کنایه زد:
_نمیدونستم تو برای اومدنم به بار تایین و تکلیف میکنی!
دربرابر کنایه واضح یونگی سکوت کرد و نگاهش و به سمت دیگه ای داد.
اون فقط نگران وضعیت یونگی بود و اون اینطور عصبانیت خودشو سر جیهوپ خالی میکرد!
تمام تلاشش رو کرد تا توجهی به باند خونی شده دست یونگی نشون نده و وانمود کنه براش مهم نیست اما در آخر طاقت نیاورد و کلافه گفت:_حداقل بزار پانسمان دستتو عوض کنم.
یونگی با کلافگی و عصبانیت چشم چرخوند:
_نمیخوام؛ فقط دست از سرم بردار، حوصله ندارم جی!
لب هاشو بهم فشرد و دستشو بلند کرد.
ونسا به سرعت خودشو بهش رسوند:_چیزی میخوای جی؟
بی توجه به هر چیزی لب زد:
_یه چیز قوی برام بیار.
ونسا به سرعت عقب گرد کرد و با شیشه و گلاس جدیدی برگشت.
گلاسو پر کرد و یک نفس همه رو تموم کرد.
گلاس دوم و حتی سوم روهم همینطور!
هیچ وقت عادت نداشت انقدر بنوشه. نه تا این حد و نه با این درصدِ بالایِ الکل!_شوگا!
نگاهش و چرخوند و به لوهان که به سمتشون میدوید نگاه کرد، بازم اون پسرِ رو اعصاب!
اون اوایل فکر میکرد با یه پسر بچه مظلوم و بی گناه طرفه اما حالا این مار خوش خط و خال دستش حسابی برای جیهوپ رو شده بود.
لوهان خودشو تو بغل یونگی انداخت و مظلومانه نگاهش کرد.
نیشخند عصبی زد و گلاس چهارم رو بالا برد!
یونگی با ملایمت لب های لوهان رو بوسید و سوالی نگاهش کرد:_اینجا چیکار میکنی؟
نگاه سردشو از روشون برنداشت، وقتی یونگی لبای لوهان رو بوسید و حتی بعد از اون!
یونگی با نگرانی بار دیگه زیر چشمی به جیهوپ نگاه کرد.
پسر کوچکتر هم متوجه نگاه های کوتاه و زیر چشمی یونگی شده بود اما بی توجه به نوشیدن اون مایع تلخ و سوزان ادامه داد.
لوهان با مظلومیت توی بغل یونگی جا به جا شد و جواب داد:_نگرانت بودم، از جان خواستم منو بیاره پیشت.
یونگی لبخند زد و گونه لوهان رو بوسید.
جیهوپ با حس تلخی که تو دلش پیچیده بود گلاس پنجم رو بالا برد!
لوهان با دیدن دست خونی یونگی با نگرانی از جا پرید:_خدای من شوگا، پانسمان دستت خونی شده، بزار عوضش کنم.
یونگی بی هیچ مقاومتی سرتکون داد:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...