After the story

731 111 95
                                    

سلام سلام.
حالتون چطوره؟
از دیدن آپدیت مولن متعجب شدید؟
بهش عادت کنید چون هر چند وقت یکبار قراره ببینیدش😝
با خودم گفتم بعد از چند وقت بهتره یه جورایی افتر استوری داشته باشیم.🤭
توجه کنید که این قسمت ها مربوط به فیلم هستن و نه دنیای واقعی اونها و زمانشون باهم متفاوته😇
~~~~~~~~~~~~~~~

جام شرابش رو توی دست چرخوند‌ و به جمعیت حاضر در سالن نگاه کرد.
مهمونی تولد هفده سالگی پانیکا توی مکانی که شبیه به قصر های قدیمی بازسازی شده برگزار شده بود و تم مهمونی بالماسکه سلطنتی بود!
با نگاهی به لباس های جمعیت احساس میکرد به چند صد سال پیش برگشته!
سالن پر بود از آدم هایی با لباس های سلطنتی و تیره رنگ.
تعداد انگشت شماری میشد لباس های رنگ روشن پیدا کرد که اونها ام شامل عسلی و کرم و قهوه‌ای میشدن.
رنگ سفید؟ آه مگه کسی هم جرعت داشت زمانی که «اون» توی جمعی حضور داشت سفید بپوشه؟
سفید، تنها مختصِ اون بود... مختصِ سفید ترین سیاهیِ دنیا!
با پخش شدن موزیک ملایمی که نوازندگان کنار سالن مینواختن، سکوت برپا شد و همه سر ها به سمت پله ها برگشت.
ماه اون جمع تیره پوش حالا رخ‌نمایی میکرد.
پانیکا دستش رو دور بازو پدر خوانده پیچیده بود و توی اون لباس میدرخشید.
پدرخوانده آهسته سر چرخوند و لبخند محوی به پسر کوچکتر زد و بعد قدم هاشون به صورت منظم و هماهنگ به سمت پایین برداشته شد.
پسرک درست مثل الهه ها نرم و باوقار قدم برمیداشت. چکمه های سفید رنگ و ساق بلند پوشیده بود.
شلوار جذب چرم سفید و بولیز سفید با آستین ها و یقه حریر دوزی شده و لباسی با دنباله دامن مانند.
گوشواره های همیشگیش رو به گوش داشت و روی ماسک سفیدش نقش هایی با اکلیل کشیده شده بود و کنار نقابش پر های سفید رنگ رخ نمایی میکرد.
موهای نقره ای رنگش به زیبایی زیر نور پروژکتور ها می‌درخشید و در یک کلام، اون درست مثل همیشه با وسواس خاصی زیبا بود!
با رسیدن به پایین پله ها همه با حالتی سلطنتی خم شدن و احترام گذاشتن.
پدر خوانده آهسته دست بلند کرد و مهمونی به طور رسمی آغاز شد.
جام شرابش رو روی میز گذاشت و به سمت اون دونفر که حالا گرد میزی از بالا رتبه ها نشسته بودن رفت.
با رسیدن به جلوشون با احترام اول به سمت پدر خوانده و بعد به سمت پانیکا خم شد.
لبخندی چاپلوسانه روی لبش نشوند و دستشو به سمت پانیکا دراز کرد و ابرو بالا انداخت:

_مایلم شمارو به اولین رقص تولدتون دعوت کنم.

سر چرخوند و رو به پدر خوانده لبخند زد:

_البته با اجازه شما پدرخوانده

مرد آهسته با تکون دادن سرش موافقت کرد.
پانیکا بی هیچ حرف اضافه ای دست پوشیده توی دستکش چرمش رو تو دست دراز شده جونگکوک گذاشت و قدمی به جلو رفت.
جونگکوک راضی از به دست آوردن چیزی که میخواست، قدم هاشونو به سمت وسط سالن کشید.
همه با دیدنشون عقب میرفتن و محیط دایره ای رو برای رقص اون دونفر خالی میکردن.
نوازنده ها موسیقی مخصوص رقص رو شروع کردن.
کوک آروم رو به روی پانیکا ایستاد، دست چپش رو پشت کمرش برد و با حالتی اشرافی خم شد و روی دست پانیکا که تا الان توی دست نگه داشته بود رو با آرامش بوسید.
اینبار نوبت پانیکا بود تا احترام بزاره.
آروم پای چپش رو پشت پای راستش برد، دست آزادش رو به دامن لباسش گرفت و با باز کردن دامن نمادینش کمی روی زانوهاش خم شد، سرشو برای چند لحظه به سمت پایین گرفت و دوباره نگاهشو بالا کشید.
کوک با لبخند جذابی که به لب داشت انگشت هاشو بین انگشت های پانیکا قفل کرد و دست دیگه اش رو دور کمرش گذاشت و اونو بیشتر سمت خودش کشید.
پسر کوچکتر آهسته دست آزادش رو روی شونه کوک گذاشت و با رسیدن به بخش اصلی آهنگ، رقص رو شروع کردن.
کوک خیره به چشم های آبی رنگ پسر کوچکتر که با خط چشم و سایه مشکی خیره کننده ای قاب گرفته شده بودن؛ آهسته شروع به صحبت کرد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now