قلمروی فرمانروایی الیفیایک هفته ی تمام از آن روز شیرین اعتراف گذشت.
تمام این دو روز را به امورات و جلسات مهم برای تدبیر امنیتی، بازسازی بنا ها و رسیدگی به معیشت مردمان سرزمینش گذراند.
به علت استرس و شب زنده داری های پی در پی برای کشیک، کار هایش بسیار عقب افتاده بود.
شاید روزی دو یا سه ساعت بیشتر در خواب به سر نمی برد. باید تا جایی که می توانست کار ها را سر و سامان می داد که مبادا امورات به عقب بیفتند و لطمه ای به اوضاع کشور وارد شود.
در این مدت فرصت نداشت که با نرئوس وقتی بگذراند و یا حتی در خلوت با او صحبت کند.
بماند که چقدر برای خلوت کردن با او لحظه شماری می کرد!
چرا که او الان علاوه بر استاد و دوستش، معشوقش هم محسوب می شد؛ منتها یک معشوق مخفی!
روز دهم هم با ساعات کاری زیاد به پایان رسد.
خوشبختانه به علت کاهش یافتن حجم امورات می توانست امشب همان روند چهار ساعت خواب در شبانه روز را داشته باشد.
حتی نیم ساعت اضافه هم برایش غنیمت بود!
جلوی آینه ی اتاقش ایستاد، لباس شاهانه اش را از تن خارج کرد و لیان را صدا زد.
لیان داخل آمد و بعد از تعظیم، با لبخند ملیحی که بر لب داشت با احترام پرسید: چیزی نیاز دارید عالیجناب؟!
والاس که خستگی از سر و رویش می بارید، لب زد: بگو حموم منو آماده کنن...خیلی خستم.
لیان: چشم.
این را گفت و از اتاق خارج شد.
با بالا تنه ی عریان روی صندلی نشست، سرش را عقب کشید و به تکیه گاه صندلی تکیه داد. چشمانش را بست و با صدای خسته اش زمزمه کرد: بالاخره، اینم از روز دهم...واقعا خسته شدم!
خودش را جلو کشید، سرش را میان دستانش روی میز قرار داد و چشمانش را بست.
زمزمه کرد: تا وقتی حموم آماده شه...یه کمی چشمامو ببندم!
نفس عمیقی کشید، ذهنش را کاملا از امورات جدا و خالی کرد و اجازه داد تا کمی ذهنش باز باشد.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Фанфикداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...