🔥دوزخی2🔥قسمت پنجاه و نه

185 53 254
                                    

سلام به دوستای عزیزم، وقتتون بخیر🌹🌹🌹

قسمت پنجاه و نه رو تقدیم می کنم به شما و به خصوص، به یکی از دوستای عزیز که از قبل انتظارش رو می کشید❤️❤️💓💓

916fafa619

________

چشمان متعجبش را به اطراف دوخت تا آن مکان را شناسایی کند.

متوجه شد جایی که آمده بسیار در نظرش آشنا است.

لوسیفر، او را به دشت سبز و به پای مزار پدر و مادرش آورده بود!

لوسیفر که تقریبا یک متر از او فاصله داشت، در حال کنکاش چهره ی مبهوت و حیران والاس بود.

سری کج کرد و با لبخندی محو پرسید: این جا برات آشناس، نه؟!

مگر می شد والاس این مکان را نشناسد و خاطره ی آن در ذهنش بیدار نشود؟

اولین دیدارش با کابوس شبانگاهش، در همین مکان بود که حالا بیش از چهار ماه از آن گذشته بود.

آن زمان، تنها فکر و ذکرش انتقام و کشتنِ پسرِ قاتلی بود که پدرش را زیر خاکِ این دشت دفن کرده بود.

اما حالا به جایی رسیده که نه تنها مشمول کمک هایش می شود، بلکه برای هر بار دیدنش لحظه شماری می کند!

لوسیفر که به خوبی افکار ذهن و حس چشمان والاس را خوانده بود نگاهش را به زمین داد.

قسمتی که آن جا بودند، چمن هایش سوخته و ردی سیاه به جا گذاشته بود.

اما مزار شاه کارلوس و همسرش که با علف های زرد و خشکیده پوشانیده شده بودند، سالم بودند.

والاس که فکر نمی کرد به این جا بیاید، نگاهش را از روی مزار پدرش برداشت و با تعجب، با لحنی حیران اما آرام پرسید: چرا اومدیم این جا؟؟

لوسیفر گام برداشت و فاصله ی بینشان را به آرامی پر کرد. کنار والاس ایستاد و نگاهش را به مزار کارلوس دوخت.

والاس هم که کنارش ایستاده بود، نگاه سوالی و متعجبش را بین او و مزار پدرش جابجا کرد.

منتظر بود که لوسیفر دهان باز کند اما چنین نشد.

آن چشمان خشن و مغرور، کمی گرفته و حتی غمگین به نظر می آمدند.

با دیدن آن چشمان، بر شدت حیرت و تعجبش افزوده شد.

چرا لوسیفر باید از چنین چیزی ناراحت باشد؟

چرا لوسیفر باید بابت مرگ شاهِ قبلی الیفیا غمگین شود؟

اصلا چرا به این جا آمده بودند؟

اراده کرد چیزی بپرسد که لوسیفر لب گشود. با صدایی آهسته و گرفته گفت: هیچ وقت دوست نداشتم این جوری بشه...

Dweller Of Hell Where stories live. Discover now