قلمروی فرمانروایی ویگان
نوای بی صدای اندوه؛ هم در جاوانا و هم در ویگان به گوش می رسید.
گرگ هایی که تابع و فرمان بردار تریوس بودند از شنیدن آن خبر ناگوار، به شدت متأثر شدند.
گویا در آن شب، آسمان نیز غمگین گشته و قلبش سرد شده بود؛ چرا که غم و اندوهش را با بارش دانه های کریستالی برف، به نمایش گذاشته بود.
ابری بسی بزرگ و متراکم، سراسر پایتخت ویگان را پوشانده و هوا را بسیار سرد تر از چند روز پیش ساخته بود.
با این رخداد، بر تعداد آتش های بر افروخته شده در تمام گوشه گوشه ی قصر، افزوده شده بود.
حتی گرگ های اندکی قادر به تحمل چنین سرمایی بودند.
بر خلاف انتظار ها که بایستی لئون را از اتاقش به اتاقی در ویگان جابجا کنند، سار سوم را به عنوان مقامِ شاهْ امگای ویگان و در یک کجاوه ی سلطنتی، وارد قصر ویگان کردند.
سه ساعت به طلوع آفتاب باقی مانده بود.
سار لئون که هنوز هم در عالم بی هوشی و خواب، سیر می کرد، در کجاوه به همراهی تریوس، شش تن از محافظان جادوگر و چند تن از گرگ های آلفا که محافظان شاه بودند از دروازه ی قصر، گذر کرد و وارد شد.
نه جمله ای بیان می شد و نه هنوز لباس عزاداری بر تن کسی پوشانیده شده بود.
حضور آن ها، مخبّر یک غم بسیار بزرگ بود.
غمی که امکان نداشت کسی علت آن را نداند.
از آن بدتر، حال تریوس به هیچ عنوان خوب نبود.
با هیبت و قامت چهار شانه، شاید به سختی قادر بود خود را نگه دارد تا مبادا شکسته شود.
صدای ترک خوردنِ ستون فقرات تریوس، از گوش هیچ گرگی پنهان نبود.
تریوس، نگاهش را پایین انداخته و توانی برای بالا نگاه داشتن گردنش نداشت.
او به معنای واقعی، خرد و نابود شده بود.
درد غیر قابل تحملی را بر روی شانه هایش حمل می کرد که لحظه به لحظه، او را از پای در می آورد.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...