«به زیرِ خاکسترِ صبر، قلبی هست که میسوزد 💔 »
_____
فصل دوم
توراس آب گلویش را فرو برد و با صدای لرزان و گرفته اش ادامه داد: می شه فهمید واقعا همینی هست که براتون توضیح می دم...پادشاه، تموم این بیست و پنج سال به هیچ گرگی دل نبستن و کسی رو مارک نکردن...
بحث، دقیقا به همان سمتی کشیده شد که در تمام این سال ها باعث آزردگی شدید لئون شده بود.
اما طولی نکشید که با شنیدن ادامه ی صحبت توراس، به شدت متحیر و متعجب شد!
توراس: می دونم، می دونم قابل باور نیست...می دونم باور نکردنیه اما قسم می خورم این حقیقت محضه که دارم به زبون میارم...شما تنها کسی بودید که برادرم در طی این سال ها دوره ی راتش رو با اون گذروند...
از چشمان درشت شده ی لئون می شد این را فهمید که انتظار هر حرفی را داشت الی این یک مورد!
توراس به آرامی سرش را بالا گرفت و چشمان نمناکش را به چشمان گرد شده و تیله مانند لئون دوخت که هم چنان، روی توراس قفل شده بود.
توراس ادامه داد: تریوس نه به عنوان یه شاه و نه به عنوان یه گرگ معمولی، حتی یک بار هم با امگایی وقت نگذروند...برای همین فقط و فقط خودشونو با سرکوب کننده خفه می کردن، اونم به خاطر این که فکر می کنه قضیه ی بیست و پنج سال پیش و سقوط شما از صخره تقصیر خودشه!!!
لئون که هم چنان، به توراس زل زده بود بعد از چند ثانیه لبانش به آرامی باز شد و لبخندی ناشی از تمسخر روی آن ها شکل گرفت.
لئون به آرامی شروع به خندیدن هیستریک مانند کرد.
سپس پرسید: خیال کردی، خیال کردی من این خزعبلات رو باور می کنم؟؟!!...چه فکری با خودت کردی شاهزاده؟!
توراس بدون تردید ادامه داد: می تونید اینو از خودش هم بپرسین...تموم این مدت، فقط من و عده ی معدودی از راز ایشون با خبر بودیم...این که ایشون برای ساکت نگه داشتن دربار به جای خودشون، یه آلفای دیگه رو به اتاقشون می آوردن که به جای خودشون با امگا ها بمونه!!!
با این صحبت ها لبخند لئون، کم کم از روی لبانش محو شد و چشمانش رفته رفته مبهوت تر و خیره تر شد.
توراس نفس لرزانی کشید و ادامه داد: در دروان کودکی من، بودن کسایی که راز دار ایشون بودن اما طولی نکشید که عده ای از اونا به خاطر دلایلی تصمیم گرفتن به ایشون خیانت کنن که شاه، بی خبر و پنهونی سر همشون رو قطع کرد...بعد از این که من بالغ تر شدم ایشون منو قابل دونستن که راز دارشون باشم و بهشون کمک کنم.
لئون به خوبی حس می کرد که توراس دروغ نمی گوید.
هیچ نشانه و یا موردی از دروغ را در چشمان و ذهن او نمی دید؛ هیچ چیز!
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...