هنوز هم میپرسی و خودت خوب میدانی
که من بیش از چیزی که در تصورت بگنجد، دوستت دارم.|لاادری|
_____فصل دوم
جایی در اوج آسمان ها
دقیقا نمی دانست چند شبانه روز است که بدون آن که حتی پاهایش را روی زمین بگذارد از بالا و مشرف بر زمین، پرواز می کند و به دنبال آن دو شیطان مخوفِ ماورا می گردد.
نه چیزی پیدا می کرد و نه حتی کوچک ترین حسی از سمت آنان دریافت می کرد؛ هیچ چیز.
انگار که آن دو به کل، از صفحه ی روزگار محو شده بودند.
این پنهان شدن های بیش از حد و از طرفی، آن حادثه ای که برای سار دوم رخ داده بود، این را به ارباب دوزخ الهام می کرد که به زودی، طوفان سهمگینی در راه خواهد بود.
این طوفان، به هیچ وجه به نفع الف ها و از آن ها مهم تر، به نفع والاس نبود!
لوسیفر بیشتر از هر چیزی، نگران والاس و مردمانش بود؛ چرا که جان والاس، تنها صرف مردمانش می شد.
پس، آن چه که برای والاس مهم باشد برای لوسیفر هم مهم تلقی خواهد شد!
بالاخره به آسمان دوزخ وارد شد.
از آن ارتفاع، پرواز کنان بر قصر بزرگ و خوفناکش نظارت کرد.
هیچ گونه جنبنده ای جز آتش ها و گدازه های قلب زمین، در آن جا وجود نداشت و حرکت نمی کرد.
به علاوه، هیچ حس عجیب و غریب و یا حضور فردی نا آشنا را در آن حوالی، احساس نمی کرد.
ارتفاعش را کمتر کرد و آن جا بود که با تکان خوردنِ محکمِ بال های بزرگ و خوفناکش، صدایی بلند و وحشت آور به وجود آورد.
پاهایش به روی زمین و جلوی ورودی تالار اصلی، فرود آمدند. قامت راست کرد، نفس عمیقی کشید و چشمان سرخ رنگ و خشنش را به تاریکی داخل تالار دوخت.
هنوز هم هیچ اثری از وجود موجودی در آن جا حس نمی شد.
نه کسی به آن جا وارد شده بود و نه حتی کسی خارج شده بود.
نفس عمیقی کشید، گامی برداشت و به داخل رفت.
با ورود ارباب، تک تک مشعل ها و آتشدان ها فوراً شعله ور می شدند و فضای فراخِ تالار را فروزان می ساختند.
با رسیدن به تخت پادشاهی اش که دقیقاً در وسط تالار قرار داشت، از حرکت ایستاد. به آرامی برگشت، به پشت سر و اطرافش چشم دوخت و خیلی دقیق، اطرافش را از نظر گذراند.
هیچ خبری نبود!
با همان خشم و خشونتی که از چشمانش آشکار بود، تک خنده ای عصبی کرد و با نفرت خاصی، لب زد: بزدلا!!!
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...