لئون: پس چه بلایی سرش اومده؟؟بئاتریس با بهت و لحنی که گویا خودش هم به آن شک داشت، لب زد: اون حالش خوبه!!!
دهان آن دو از تعجب باز ماند!
جان که به شدت شوکه شده بود، با ناباوری گفت: بئاتریس، شوخی می کنی؟؟!!
بئاتریس سرش را به طرفین تکان داد و پاسخ داد: اصلا!!!...بهش حمله شد...اونا بهش حمله کردن، مورد اصابت قرار گرفت اما هیچ اتفاقی براش نیفتاد!!!
مو بر تن آن سه نفر راست شده بود. لئون و جان باورشان نمی شد که چه می شنیدند.
لئون که با چشمان گرد شده اش به آن دو زل زده بود، با بهت لب زد: مگه...مگه امکان داره؟؟!!
بئاتریس هم که از نظر احساسی، دست کمی از لئون نداشت و هنوز هم در حال هضم کردن قضیه بود، جواب داد: منم نمی دونم، می خوام برم ببینمش و ازش بپرسم قضیه از چه قرار بوده و چطور این طور شده!
جان چشمانش را روی هم فشار داد، سرش را تند تند به چپ و راست حرکت داد و گفت: وایسا ببینم...کی این خبرو آورد؟؟!!
بئاتریس: استاد ساموئیل...اون توی پایتخت الیفیا مستقر بوده و نزدیک والاس و بقیه ی نگهبانا بوده...خودش گفت من با چشمای خودم دیدم پنج تا از اون موجودا از همه طرف بهش حمله کردن اما نتونستن از بدنش رد بشن...اونو محکم به یکی از خونه ها کوبوندن...وقتی بقیه رفتن سراغش درکمال تعجب متوجه شدن که سالمه و روی بدنش حتی یه خط هم نیفتاده!!!
جان از شدت شوکِ این خبر، آب گلویش را فرو برد و لب زد: یعنی...یعنی والاس چه چیز منحصر به فردی داشته که انرژی اون موجودا روش اثری نداشتن؟؟!!
بئاتریس نفسش را کمی به سختی به داخل فرستاد و پاسخ داد: منم نمی دونم...اما خیلی زود متوجه می شیم...باید قضیه رو از زبون خودش بشنوم، نمی تونم فقط به حرف بقیه و احتمالات تکیه کنم.
در همین حین، جان چشمش به استاد ساموئیل افتاد و سریعا او را صدا زد.
استاد ساموئیل که مشخص بود هنوز هم متحیر است، جلو آمد. بعد از ادای احترام و به خواست جان، هر آن چه را که در صحنه ی حادثه رخ داده بود، برایشان تعریف کرد.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...