مکان؛ جایی در دور دست ها
روز ها و شب ها بود بدون آن که بال های قدرتمندش از حرکت بایستند و بدون ثانیه ای استراحت، در آسمان ها پرواز می کرد تا اثری از دشمنان خونی اش پیدا کند.
اما هیچ چیز نیافته بود.
دریغ از ذره ای نشانه یا انرژی؛ هیچ چیز.
به یاد نمی آورد چند روز و شب از آخرین باری که والاس را دیده، گذشته بود.
چون آن شب، آخرین باری بود که استراحت کرده بود!
احساس خستگی و سردرگمی به بدن و روحش هجوم آورده بود.
با صدای مهیبی که ناشی از فرودش به روی زمین بود، موجودات جنگلی که در آن قسمت بودند، پا به فرار گذاشتند.
کلاغ ها به پرواز در آمده و سایرین هم پا به فرار گذاشتند.
اما بعد از ورود شاهِ ماورا به آن جنگلِ تاریک که خالی از سکنه ی انسان ها بود باعث نشد آرامش، بار دیگر به آن جا باز نگردد.
صدای نفس های سنگین و عمیقش به وضوح به گوش می خورد.
چشمان سرخ رنگ و درخشانش را به گام ها و جلوی پایش دوخته بود. آهسته و آرام، قدم های خسته، سنگین اما استوارش را بر می داشت.
از چشمان نیمه باز و گرفته اش می شد فهمید که بسیار خسته و همین طور، غرق در تفکر است.
در آن جنگل، تاریکیِ مطلق برقرار بود و هیچ انسانی قادر نبود در شب، حتی جلوی پاهایش را ببیند.
صدای جغد ها، حشرات و حتی دگر موجودات وحشی به گوش می خورد اما این ها ذره ای تغییر حال در او ایجاد نکرده بودند.
به قسمتی پست و پوشیده از چمن رسید و از حرکت ایستاد.
روی یک زانو خم شد، دستش را زمین گذاشت و نشست. سپس بدون آن که نگران چیزی باشد، خودش را عقب داد و طاقباز، روی چمن ها دراز کشید.
بازدم خسته و طولانی اش را صدا دار و آه مانند از دهانش خارج کرد.
کف دستانش را محکم و آهسته روی صورتش کشید. از حس این حجم از شکست و ناکام بودن، خسته شده بود.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...