فصل سوم
گربه با حرکت عصایش، جادوی مهیب و کشنده اش را روانه ی ییبو کرد!
همان چند هزارم ثانیه که جادوی گربه، از عصایش خارج شده و در حال روانه شدن به سوی ییبو بود، جان چندین و چند بار به کام مرگ کشیده و دوباره تولد یافت.
نظاره کردن این که ییبو بخواهد در برابر دیدگانش زندگی اش را ببازد، از بدترین کابوس ها و مصیبت ها برای جان به شمار می آمد.
یک مصیبت و درد وحشتناک و تمام عیار که جان، آن را در هیچ کدام از کابوس هایش نمی دید.
از آن بدتر، این بود که خودش به قدری زمین گیر شده بود که توان اجرای کوچک ترین و ساده ترین جادو را نداشت!
همین رخدادی که شاید یک ثانیه هم از آن گربه وقت نبرد، مرگی موقتی را دچار جان کرد.
با خروج جادوی گربه سان و حرکت آن به سمت ییبو، فریاد بلند و گوش خراش جان، آن دشت وسیع و مخوف را به هوا برد اما پیش از آن که او بتواند ییبو را نابود کند، اتفاقی بسی غیر منتظره رخ داد!
جادوی مرگبار گربه به هاله ای برخورد کرد که فوراً توسط شخصی، به دور بدن او ساخته شد و جادو را به کل، خنثی ساخت!
حرکتی غیر مترقبه و نجات آفرین که علاوه بر گربه، جان را نیز به شدت مبهوت و متعجب ساخت.
فکر می کنید چه کسی وارد عمل شده بود؟!
بله، دقیقاً خود دانا بود که موفق شد کاملاً به موقع و در چنین لحظه ی حیاتی، وارد میدان مبارزه شود و زندگی یببو را نجات بدهد!
با ظاهر گشتن دانا در برابر دیدگان گربه، جان و سایر جادوگران که به شکلی بسیار فجیع و اسفناک، زمین گیر شده بودند، نور امید و نجات بخش به قلب های آن ها رجوع کرد.
بدن جان به دلیل خستگی مفرط، جادوی سنگین گربه و وحشتی که از جانب ییبو متحمل شده بود با دیدن دانا، توانست بازدم آسوده اش را به واسطه ی ریه هایش به گونه ای متوالی و صدا دار از راه دهانش خارج کند.
اما به نظر نمی آمد گربه از ورودِ ناخوانده ی دانا، چنان خوشحال و خوش وقت شده باشد چون دقیقاً می شد همین موضوع را به خوبی از چشمان در هم رفته اش خواند!
دانا که خود را برای نجات زندگی هم نوعانش، دیر هنگام جابجا کرده بود به شدت از نظر روحی، متشنج شده و خشمگین گشته بود.
با چشم تو چشم شدن گربه و دانا از فاصله ای نسبتاً دور، هردوشان بیش از پیش در هم رفته و بر افروخته گشتند، به خصوص دانا.
آن گربه که به نظر می آمد در مورد دانا، اطلاعاتی دارد و وی را به خوبی می شناسد با ورود او به صحنه؛ بی آن که بخواهد از او چشم بردارد، با طعنه و چشمانی در هم رفته و ترسناک که لحظه به لحظه بر شدت خوف و درخشش اش افزوده می شد، رو به دانا گفت: اوه دانا، بازم تویی؟!
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fiksi Penggemarداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...