قلمروی فرمانروایی کالمنحالی داشت که تا حالا هیچ گاه در تمام عمرش نظیرش را تجربه نکرده بود.
از نظر خودش هنوز علاقه مند و عاشق نشده بود ولی چشمان و روحش به شدت وابسته ی دیدن چهره ی جفتش بودند؛ با این که شاید جفتش تمایلی به دیدن و یا پذیرش او را نداشته باشد.
ییبو دقیقا به مانند تشنه ای می مانست که عمیقا، لع لع زنان به دنبال آب می گشت و هم زمان در حال انکار این موضوع بود که هیچ نیازی به آب ندارد!
آخر مگر می شود کسی عاشق و علاقه مند به جفت روحی اش نشود؟!
آن هم جفتی که اولین خاطره اش تنها امنیت و آرامش بود، نه بیشتر.
حالا چه مرد باشد چه زن. چه خون آشام باشد، چه نباشد. چه بزرگ تر باشد و چه کوچک تر. ییبو تنها می خواست آن حس ها را بار دیگر از سمت جان تجربه کند و تنها آن ها را برای خودش داشته باشد.
اما چه حیف که جفتت چنین حس متقابلی از تو دریافت نمی کند و طالب تو نمی باشد!
یک احساس یک طرفه و یک جهنم زمینی.
شاید اوج بدبختی این خون آشام، همین بود. تا به حال در عمرش از چنین موضوعی این قدر غمگین و گرفته نشده بود و این حجم از احساس ناتوانی را به دوش نکشیده بود.
آن شب، جاسوسان تیز پایش خبر پیدا شدن مجدد سایه ها را به کالمن رساندند و آن جا بود که بار دیگر، سرزمین خون آشامان به حالت تدافعی و آماده باش در آمد؛ منتها این بار با ترس و وحشتی افزون تر.
همگی بر این باور بودند مدتی که سایه ها سر و کلشان پیدا نشده مطمئنا قوی تر از قبل شده اند و ممکن است این بار تهدیدی بسیار جدی تر برای همگان محسوب شوند.
دیگر خواب و استراحت برای هیچ کس معنایی نداشت؛ الی یک نفر!
آن شخص به هیچ عنوان نمی خواست دنیای تاریک رویاها و کابوس هایش را رها کند.
ترسناکیِ بلایی که شاه ییبو به آن مبتلا شده بود، دقیقا برایش حکم زمانی را داشت که در غار، گرفتار آن شیاطین مخوف الصُوَر شده بود؛ جوری که موفق شده بودند ییبو را از فرط ترس به گریه بیندازند.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fiksi Penggemarداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...