دوزخ
آسمان با ابر های سیاه و خونین رنگ پوشیده شده بود و غبار و رایحه ی گدازه های آتش و مواد مذاب زمین، همه جا را پر کرده بود.لشکر عظیم لوسیفر همگی در محوطه ای بزرگ به صف شده و آماده باش، منتظر فرمان ارباب دوزخ بودند.
آن سربازان به شکل اسکلت های سیاه رنگ و مشتعلی بودند که در هیبت های سیاه رنگ، کنار یکدیگر ایستاده بودند و نگاه خوفناک و مشتاقشان را به جایگاه لوسیفر داده و انتظارش را می کشیدند.
ارباب جهنم با هیبت سیاه رنگ و آتش مشتعلِ اطراف بدنش، جلو آمد و روی جایگاه نمایان شد.
با دیدن لوسیفر، همگی سر خم کردند و یک صدا گفتند: در خدمتیم، سرورم!!!
لوسیفر لبخندی شیطانی بر لبانش نشاند و نگاهش را روی لشکر پنجاه هزار نفره اش که در آن زمین وسیع با نظم و ترتیب در جایگاه ایستاده بودند، چرخاند.
با صدایی آرام که در کل محوطه به شکلی جادویی پخش می شد، شروع به صحبت کرد: بالاخره لحظه ای که منتظرش بودیم فرا رسید...تاریکی بر نور پیروز شد و من بالاخره در مسیر درست، قدم گذاشتم...شاید ما در عالم بالا جایگاهی نداشته باشیم اما در همین عالم، بهترین و قدرتمند ترینیم!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: به پدرم قول دادم من تنها کسی باشم که راهش رو ادامه بدم و یادش رو همیشه زنده نگه دارم...شما از کسانی بودید که در کنار پدر من جنگیدید و پیروز شدید...پس انتظار دارم شما مثل تموم این سال هایی که کنار پدرم بودید، کنار من بایستید و وفاداریتون رو ثابت کنین.
غوغا و ستایش لشکر به هوا برخاست و تمام صخره ها را به لرزه انداخت، گدازه ها را به هوا فشاند و آتش ها را فروزان تر کرد.
لوسیفر: تموم این سال ها اقدامی انجام ندادم تا ارتقای شما رو به اتمام برسونم و شما رو آماده تر از هر زمان دیگه ای کنم...ما الان آماده ایم و شک نکنید که پیروزی با ماست!
بار دیگر فریاد ترسناک شیاطین که خبر از شادی آنان می داد، به هوا رفت.
لوسیفر ادامه داد: از این به بعد به جای ارباب والاک، من هستم که رهبری شما رو به عهده می گیرم و به سمت هدف نهایی هدایتتون می کنم...اگه در این مورد به من باور داشته باشین شک نکنید به کمتر از اون چیزی که لیاقت ماست راضی نمی شید!
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...