قلمروی فرمانروایی جاوانا
جان و بئاتریس چند ساعت دیگر هر دو به جسم هایشان بازگشتند. لئون به محض بازگشت آن دو، هاله ی محافظ آبی رنگ را غیر فعال کرد و به سمتشان رفت.ابتدا جان و سپس بئاتریس هر دو به آرامی چشمانشان را باز کردند و با حالت گیجی و مبهوتی به اطرافشان
نگاه کردند.ظاهراً در حال تشخیص مکان و زمان بودند.
بازگشت از دنیای غریبه آن هم بعد از مدتی طولانی، کمی جسم و روح آن ها را خسته کرده بود اما به قدری نبود که نتوانند کاری انجام بدهند.
لئون با صدایی آرام، با احتیاط آن ها را صدا زد: جان، بئاتریس؟...حالتون خوبه؟
جان با دو انگشت اشاره و شستش، چشمانش را ماساژ داد، کمی خودش را کش و قوس داد و با صدای نسبتا خسته ای لب زد: عالیه...از این بهتر نمی شه!
بئاتریس پلکی طولانی زد تا تاری دیدگانش را رفع کند.
جواب داد: حالمون قراره بهتر از اینم بشه!
لئون حتم داشت آن ها متوجه چیزی شده اند.
با تعجب پرسید: مگه چی شده؟؟...چی پیدا کردین؟؟
جان دستانش را روی زانوانش گذاشت، از جایش برخاست و حالی مبهوت و متعجب جواب داد: خیلی چیزا...
لئون نگاه سوالی و کنجکاوش را به بئاتریس داد که بئاتریس هم از جایش برخاست و گفت: باید در موردشون فکر کنیم...مطمئنم به چیزای زیادی پی می بریم!
لئون: مگه چی دیدین؟؟...ببینم شخص خاصیو اون جا دیدین؟؟
جان دست هایش را به پهلویش گرفت، سرش را به طرفین حرکت داد و پاسخ داد: نه، کسیو ندیدیم اما خیلی چیزا فهمیدیم!
بئاتریس از لئون پرسید: همه چی روبراهه؟
لئون در جواب سری تکان داد: آره، خبری نیست...کِی بریم کتاب خونه؟
جان پاسخ داد: پنج ساعت دیگه وقت دارم.
بئاتریس: شب در موردش صحبت کنیم، چطوره؟
لئون سری تکان و گفت: خوبه، زمان نگهبانی می تونیم بیشتر حرف بزنیم.
جان نفسش را بیرون داد، نگاه نسبتا متفکرش را بین بئاتریس و لئون چرخاند و گفت: فکر نکنم دیگه نیازی به اون جور نگهبانی سفت و سخت داشته باشیم.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Hayran Kurguداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...