جان و لئون بعد از جدا شدن از جمعیت، به دل جنگل رفتند که هیچ کس در آن جا حضور نداشت.
به آرامی روی زمین قدم بر می داشتند، دستانشان را به درختان، بوته ها و تخته سنگ ها می کشیدند تا متوجه نیرویی شیطانی، غریب یا هر نیروی دیگر شوند.
جز صدای پرندگان، حشرات و صدای برخورد باد به شاخه های درختان، چیز دیگری به گوش نمی رسید.
جان و لئون، نگاه مشکوکشان را به هم دوختند که جان به آرامی و به نشان منفی، سرش را به طرفین حرکت داد.
لئون هم که مشخص بود چیز خاصی حس نکرده است، او هم سرش را به طرفین حرکت داد.
جان دست به کار شد.
روی صخره ای به حالت چهار زانو نشست، دستانش را روی زانو هایش قرار داد و چشمانش را بست.
بعد از یک نفس عمیق، زیر لب شروع به زمزمه ی کلماتی عجیب کرد.
در همین حین، رنگ و رخسار جان به رنگ سفید مطلق در آمد؛ به مانند شخصی که مرده است!
این نشان از آن می داد که روح جان از بدنش خارج شده و پا به دنیای غریبه گذاشته است.
با دیدن این نشانه، لئون سریعا وردی را زمزمه کرد و اطراف بدن جان را با هاله ای آبی رنگ و نفوذ ناپذیر پوشش داد تا بدنش را از گزند موجودات شیطانی و فرصت طلب که سعی در تصاحب جسم های خالی دارند، حفظ کند.
لئون همان طور که از هاله محافظت می کرد نگاهش را به اطراف می چرخاند، متمرکز می شد و به دنبال نشانه می گشت.
آسمان در شرف تاریک شدن بود و جان هم چنان، در تاریکیِ دنیای غریبه در حال پرس و جو از اجنه و ارواح، برای یافتن نشانه ای بود.
قلمروی فرمانروایی کالمن
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...