قلمروی فرمانروایی جاوانا
بالاخره سه سار در کتاب خانه ی ممنوعه حاضر شدند. این بار اوچن هم طبق خواسته ی سار اول، برای هم فکری به جمع سه نفره ی آن ها پیوسته بود.
دور میزی چهار نفره که با چند عدد شمع بزرگ پر شده بود، در بالاترین طبقه ی کتاب خانه نشسته بودند.
بئاتریس که دستانش را در هم قلاب کرده بود نفس عمیقی کشید و با لحن و نگاهی که گویا اصلا اتفاق و یا بحثی رخ نداده، نگاهش را بین آن سه نفر چرخاند و لب گشود: خیلی خب، همون جور که می دونین امشب رو استثنائا از نگهبانی صرف نظر کردیم تا با هم به یکی از مهم ترین موضوع ها برسیم...شاید اگه بتونیم معنا و مفهوم دقیقش رو متوجه بشیم دیگه نیازی به این شب زنده داری ها و سختی کشیدن ها نباشه.
جان و لئون هم به نشان موافقت سری تکان دادند.
اوچن هم که انگشتانش را در هم قلاب کرده و روی پاهایش گذاشته بود، همان طور که سرش را از حد معمول پایین تر انداخته بود و تفکر می کرد، به آرامی سری به نشان تایید حرکت داد!
بئاتریس که موافقت همگان را به دست آورد، کمی دستش را به سمت جان دراز کرد: بسیار خب، سار جان...اول شما شروع کنید!
جان سری تکان و صدایش را صاف کرد: قضیه رو از این جا شروع می کنم که من و سار بئاتریس برای بررسی سه غار در کالمن، وارد دنیای غریبه شدیم...در طول راه که برای بررسی غار شماره ی یک رفته بودیم به مورد مشکوکی برخورد نکردیم...غار اول رو بررسی کردیم اما اون غاری نبود که من شاه وانگ رو...از اون جا نجات دادم.
با آوردن نام وانگ بر روی زبانش، ذهنش برای لحظه ای منحرف شد و به چند دقیقه ی پیش سفر کرد؛ دقیقا به همان لحظاتی که صورت ییبو چنان به گردنش چسبیده بود که روح جان از شدت ترس در شرف خروج از جسمش بود!
دقیقا زمانی که چند قدم با مرگ بیشتر فاصله نداشت!
اما چون حالا ذهنش آرام تر شده بود، قدرت تفکرش در لحظه ی نامناسب شکوفه کرد!
به یاد آن قسمت از حادثه افتاد که ییبو بینی اش را به آرامی به روی گردنش می کشید و عمیقا تنفس می کرد!
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...