اگر مرا دوست نداشته باشی دراز می کشم و می میرم!
مرگ نه سفری بی بازگشت است و نه ناگهان محو شدن؛ مرگ، دوست نداشتن توست...
درست آن موقع که باید دوست بداری.
|رسول يونان|
قلمروی فرمانروایی کالمن
کالمن در عرض یک شب، از این رو به آن رو شده بود.
خون آشامان بدون داشتن جنازه ی عزیزانشان، عزاداری می کردند. برخی ها هم به مانند دیوانه ها عربده کشان به این طرف و آن طرف می دویدند و عزیزی را صدا می زدند که هیچ اثری از او نیافته بودند.
کسانی که مقیم کالمن نبوده و خسارت زیادی را متحمل شده بودند از کنترل خارج شده بودند و به کالمن، شاه و خانواده ی ملکه ی جدیدش توهین و ناسزا می گفتند.
چرا که به عقیده ی خیلی ها، تنها و تنها ییبو و ملکه ی منحوسش را عامل این بدبختی ها می دانستند.
مردمان و ماموران کالمن که به هیچ عنوان تحمل توهین های آن ها را نداشتند، آن ها را دستگیر و یا حتی سر به نیست می کردند!
اوضاع کالمن در هم و بر هم و آشفته شده بود؛ درست به مانند زمانی که سایه ها حمله کرده بودند.
خون آشامان در جناح های مختلف قرار گرفته بودند، به گروهی دیگر ناسزا می گفتند و حتی دست به کشتن دیگران می زدند!
صدای فریاد ها و آشوب های ایجاد شده همه جا به گوش می رسید.
اما تنها یک نفر بود که صدای جسمی تپنده و گوش نواز، گوش هایش را پر کرده بود و اجازه نمی داد چیز اضافه ای بشنود!
چند دقیقه از اتمام گریه ی ییبو گذشته بود که به دنبالش، جان هم آرام گرفته بود.
بدون آن که ذره ای حرکت کند روی بدن جان افتاده، سرش را روی سینه ی او قرار داده بود و در حالی که پلک هایش را روی هم گذاشته بود به صدای تپش های منظم و صدای پوم و تاکِ قلبش گوش می داد.
پوم، تاک
پوم، تاک
پوم، تاکاز خودش می پرسید یعنی لالایی چنین نوایی دارد؟!
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanfictionداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...