منطقه ی جنگلی _ کوهستانی جاوانا
شاید هیچ زمانی در عمرش، چنین حس آرامشی را تجربه نکرده بود.
فارغ از زمان و مکانی که در آن قرار داشت، بدون هیچ گونه دغدغه ی فکری یا عذاب وجدان، سرش را به شانه ی امن و محکم جفتش تکیه داده، چشمانش را بسته بود و تنها به صدایِ آرامِ ضربان قلب او گوش می داد.
غبار های مه آلود، به آرامی در میان درختان حرکت می کردند و گاهی قسمت هایی از جنگل را از دید، پنهان می ساختند.
در میان آن مه های غلیظ، گاهی هیبت موجودات جنگلی به چشم می خورد که در یک چشم بهم زدن، ناپدید می شدند.
بی شک اگر هر شخص عادی ای آن جا می بود، ممکن بود از ترس پا به فرار بگذارد.
اما آن دو مرد سیاه پوش که وجودشان به وجود یکدیگر وابسته بود، بدون توجه به خطراتی که ممکن بود در اطرافشان پرسه بزند، از کنار یکدیگر جم نمی خوردند و با خیالی آسوده سر جایشان نشسته بودند.
جان، سرش را به سر ییبو که به شانه اش تکیه داده بود، تماس داده بود و چشمانِ نیمه بازش را به روبرو و اطراف می چرخاند.
بدون آن که ذره ای ترس در وجودش حس کند، تنها سعی می کرد که از این دقایق محدود، استفاده کند و قلبش را از حضور جفتش لبریز سازد.
هنوز هم برایش جای سوال بود که ییبو این جا چکار می کند و سه ساعت پیش، چه رخ داد.
هیچ ایده ای نداشت. قسمتی از وجودش نمی خواست از حقیقت با خبر شود؛ چرا که وحشت داشت مبادا چیزی را متوجه شود که باب میلش نباشد.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...