قلمروی فرمانروایی جاواناخورشید طلوع کرده بود.
خوشبختانه حال عمومی و جسمانی اش مشکلی نداشت و تنها به خاطر شوک و فشار ذهنی ناشی از برقراری ارتباط بود که چندان مورد مهمی نبود، کمی ترسیده بود.
لبه ی تختش نشسته و در حالی که انگشتانش را در هم قلاب کرده بود، تفکر می کرد.
مگر چنین چیزی ممکن بود؟
وقتی جان به کسی چنین دسترسی نداده بود چطور خون آشامی چون وانگ ییبو قادر بوده از سد حفاظتی ذهنی او گذر کند؟!
انگشتانش را بین موهایش فرو برد و با درماندگی و ناباوری لب زد: چطور ممکنه؟؟!!...لعنت بهش، یعنی اون زودتر از من فهمیده بود؟؟!!
لئون با بشقابی حاوی یک لیوان شیر و تکه ای کیک سیب به اتاقش جابجا شد و با جانی که سرحال نشسته و زیر لب در حال نالیدن بود روبرو شد.
با خیالی آسوده لب گشود: مرلین بزرگ!...حالت خوبه؟؟
جان به آرامی سرش را بالا آورد، با چهره ی داغانش به لئون زل زد و لب زد: به نظرت خوبم؟؟!!
لئون بشقاب را به دستش داد و جواب داد: نه!!!
باز سرش را در محاصره ی دستانش قرار داد و لب زد: هنوزم باورم نمی شه!
لئون که مشخص بود بسیار نگران این موضوع است دست به سینه روبرویش ایستاد و گفت: واقعا منم توضیحی براش ندارم...ولی الان وقت فکر کردن به این مورد نیست...موردای مهم تری داریم که باید بهشون رسیدگی کنیم.
جان در همان حال به آرامی سرش را تکان داد و پرسید: چه خبر؟
لئون نگاهش را به گوشه ای دوخت، سرش را به طرفین حرکت داد و جواب داد: اگه خبری بود تا الان به دستت رسونده بودم!
جان: حدس می زدم!
لئون نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت: یه چیزی بخور...کلی کار داریم.
جان سرش را از بین دستانش خارج کرد. لیوان شیر را برداشت، جرعه ای نوشید و تشکری کرد.
بعد از رفتن لئون مشغول تناول کیک شد. با چنگال تکه ای از کیک را جدا کرد اما باز فکرش مشغول شد.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanfictionداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...