«هرگاه به من تهمتِ عشقِ تو را میزنند
احساسِ برتری میکنم.»#نزار_قبانی
_______________
با برداشتن مانعی که بر سر راهش ایستاده بود، جلو رفت و درب اتاق شاه را گشود!
با شنیدن صدای سیلیِ وارده به صورت کارای و ناله ی دردمندش، نگاه وحشت زدشان را به یکدیگر دوختند.
ییبو دست و پایش را گم نکرد.
در حرکتی بسیار سریع و ماورایی، جان را در آغوشش گرفت که در یک چشم بهم زدن، هر دو به جایی دیگر جابجا شدند.
جان با این حرکت غافلگیرانه، نگاه متعجب و مبهوتش را به فضای آشنای اطرافش داد.
ییبو خودشان را به اتاق شخصی جان جابجا کرده بود. تنها جایی که به ذهنش می رسید، همین جا بود!
جان هنوز به خودش نیامده بود که ییبو خیلی سریع دستانش را روی گونه های او گذاشت و خیلی سریع زمزمه کرد: خودم میام پیشت!
و آن جا بود که از جلوی چشمان جان، غیب شد.
این جابجایی، تنها سه ثانیه به طول انجامید، نه بیشتر!
با بازگشتش به همان جای قبلی، درب اتاقش باز شده بود!
اگر حتی کمتر از یک ثانیه دیر می کرد، مانچو شاهد آمدن او به اتاق می شد!
با دیدن مانچو و سه محافظش که بیرون از اتاق و بالای سر کارای بیچاره ایستاده بودند، آتش خشم و جنون در وجودش شعله ور شد.
کارای که روی زمین نشسته بود و دستانش را محکم روی گونه ی ضرب دیده اش نگاه داشته بود، سعی می کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد و با چشمان شرمنده و غمگینش از شاهش عذر خواهی کند.
اما آن دختر که تقصیری نداشت.
با دیدن کارای در آن حال، وجودش به درد آمد.
نگاه جهنمی و خشمگینش را به مانچو دوخت و با قدم های بلند و محکمش جلو آمد.
روبرویش ایستاد و از بین دندان های قفل شده اش غرید: چطور جرأت کردی روی خدمتکار من دست بلند کنی و وارد حریم خصوصی من بشی؟؟
مانچو که از نظر سن و سال، از ییبو بزرگ تر و پخته تر بود، قامت راست کرد. نیشخندی حاکی از حس تمسخر و خشم روی لبانش نشاند و مانند ییبو، به چشمان سرخ و دوزخی او چشم دوخت.
دو خون آشام، روبروی یکدیگر قامت صاف کرده بودند و با چشمانشان صورت دیگری را تکه و پاره می کردند.
مانچو چشمان خشمگین و آتشین ییبو را هدف قرار داده بود و ییبو، چشمان پر شرارت، تمسخر آمیز و خشن او را.
هنوز اتفاقی نیفتاده بود اما آن چشمان، حالا وارد جنگی تمام عیار با یکدیگر شده بودند.
اما خیلی طول نکشید که مانچو متوجه چیزی بسیار عجیب، جالب و حیرت آوری از سمت ییبو شد!
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...