قلمروی فرمانروایی ویگان
بعد از صرف شام و کلی صحبت، به روی تخت آمده بودند.با خیالی آسوده و با آرامش، کنار امگایش نشسته بود.
چشمانش را بسته بود، گونه اش را به شقیقه ی لئون تماس داده بود و با دست دیگرش به آرامی و ملایم، شکم او را نوازش می کرد.
لئون هم کنارش نشسته بود، تکیه اش را به بالش های پشت سرش داده بود و از وجود و لمس های تریوس لذت می برد.
هنوز هم شمع های کوچک و عطرآگین، فضای اتاق را روشن و خوش رایحه ساخته بودند.
اما رایحه ی آن دو گرگ بر سایر رایحه های دیگر غالب شده بود.
تریوس که با یکی از دستانش، لئون را در آغوش گرفته بود کمی حصار دستش را تنگ تر کرد و بوسه ای محبت آمیز روی شقیقه اش به جا گذاشت.
لئون هم یکی از دستانش را روی شکمش گذشته بود.
دست تریوس حرکت کرد، به روی دست او آمد و انگشت هایش را بین انگشتان امگایش قفل کرد.
با هر حرکتِ محبت آمیز و عاشقانه ی تریوس، قلب عاشق و نازک لئون بی قرار تر می شد و همین مورد، به خوبی اثرش را روی رایحه ی وانیل و ریحانش به جا می گذاشت.
تریوس با حس شدت گرفتنِ رایحه ی رویایی اش، لبخندی کم رنگ اما بسیار دلنشین روی لبانش نشاند.
امگایش با هر لمس و بوسه ی او واکنش نشان می داد!
دوباره بوسه ی دیگری روی شقیقه ی او گذاشت و لب زد: عزیزم، خیلی دوستت دارم!
لئون هم با نشاندن لبخندی از روی حس شادی و خوشبختی روی لبانش، لب زد: منم خیلی دوستت دارم!!!
نمی دانستند که امشب دقیقا چند بار این جمله را عاشقانه و بی منت، نثار یکدیگر کرده بودند.
اما با هر بار شنیدنش، امکان نداشت قلبشان به شعف نیاید.
انگار که اولین بار است آن را می شنوند.
تریوس، چنان سلطه گری به خرج نمی داد و دلش نمی خواست لئوناردویش را اذیت و یا ناراحت کند.
هر چه بود شرایط جسمی و روحی لئون، چنان روبراه و طبیعی نبود و تریوس این را درک می کرد.
اما بسیار مایل بود لبان وانیلی امگایش را بچشد و قلبش را از چشیدن آن ها سیراب کند.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanfictionداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...