قلمروی فرمانروایی الیفیاصبح روز بعد، دو ساعت دیر تر از زمانی که همیشه از خواب بر می خاست بیدار شد؛ یعنی ساعت شش صبح.
به پهلو خوابیده بود و تا چشمانش را باز کرد نرئوس را دید که دست به سینه در حالی که روی صندلی و کنار تخت نشسته، سرش را پایین انداخته و خوابش برده است.
نگاهش را به هیبت خودش داد که کامل زیر پتو دفن شده بود و همان لباس های دیشب را به تن داشت.
خیلی آرام به نظر می آمد، حس خوبی داشت و مشخص بود خواب عمیق و راحتی داشته است. به علاوه دردی هم در هیچ کجا از بدنش حس نمی کرد.
پرده های اطراف تخت، طبق معمول بالا بودند و همه جا آرام بود؛ پس دیشب هم در آرامش سپری شده بود.
دیشب!
ناگهان ذهنش به کار افتاد و به یاد والاک و آن حادثه افتاد.
تمام اتفاقات دیشب به سرعت برق و باد از جلوی چشمانش گذر کردند که به یاد زخم روی پیشانی اش افتاد.
فورا سر جایش نشست و با تردید، دستش را به شقیقه اش تماس داد؛ اما چیزی نبود!
نه جای زخم، نه پانسمان، نه مرهم و نه حتی سردرد یا سرگیجه ای!
هر آن چه را که دیشب بر او گذشته بود، به یاد داشت؛ غافلگیری والاک، مبارزه، ضربه خوردن به سرش و حتی سر رسیدن لوسیفر.
ذهنش روی آن لحظه قفل شد که وقتی والاک از این جا رفت، دیگر چیزی یادش نیامد.
حتم داشت زمانی که بیهوش شده است با لوسیفر تنها بوده که او هم فرصت داشته و زخم سرش را ترمیم کرده است.
باز هم لوسیفر به سراغش آمده بود اما این بار برای حفاظت و نجاتش!
حتی چنین چیزی در ذهنش نمی گنجید. انتظار کمک از جانب هر کسی را داشت الی از سمت آن شیطان.
مرگ دقیقا در چند سانتی متری اش قرار داشت؛ البته در آن شرایط که والاک شمشیرش را به سمتش نشانه گرفته بود، انتظار کمک از هیچ کس نداشت.
آن لحظه دست از زندگی اش شسته بود و امیدی به نجات یافتن نداشت. اما در کمال ناباوری از سمت کسی نجات یافت که پدرش قصد داشت شیره ی جانش را از وجودش خارج کند.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...