کمی بعد نرئوس نگاهش را بالا گرفت و پرسید: سرورم، شما...شما چطور...چطور هیچ اتفاقی براتون نیفتاد؟؟
لیان هم نگاه کنجکاو و متتظرش را به شاه دوخت.
والاس کمی چشمانش را درشت کرد، نگاه آشفته و متعجبش را به نرئوس و لیان داد و پاسخ داد: من...واقعا نمی دونم!!!
آب گلویش را فرو برد و ادامه داد: اصلا نفهمیدم...از کجا بهم حمله شد...فقط حس می کردم دارن بهم فشار زیادی وارد می کنن و می خوان وارد بدنم بشن...که باعث شد از روی زمین بلند شم...ولی این که چرا...نتونستن بهم غلبه کنن...و چرا وقتی به اون خونه برخورد کردم هیچ آسیبی ندیدم...هیچ دلیلی براش ندارم!
نرئوس و لیان نگاه متعجبشان را به هم دوختند.
کمی بعد نرئوس به آرامی و با لحنی آکنده از شرمساری گفت: منو ببخشین...باید، باید خیلی بیشتر مراقبتون می بودم.
والاس: تقصیر شما نبود...تقصیر هیچ کس نبود...اونا خیلی قوی و سریع بودن...اما این که چرا...فقط من تونستم جون سالم به در ببرم، برام خیلی عجیب و باور نکردنیه!
با کلافگی و کرختی، سرش را به طرفین تکان داد، باز سرش را بین دستانش و روی میز گذاشت و ادامه داد: ذهنم کار نمی کنه...صداهاشون...هنوز توی سرمه!
نرئوس نگاهش را به لیان داد و گفت: باید استراحت کنن...تا وقتی خوب استراحت نکردن اجازه نده کسی به دیدنشون بیاد.
لیان: چشم.
با خلوت شدن اتاق، از جایش برخاست و به سختی خودش را به تخت خوابش رساند. در سرش به شدت احساس سنگینی می کرد و هنوز هم صدا و تصاویری که از آن اشباح سیاه دیده بود در ذهنش پخش می شد.
زره ی نقره اش را از تنش خارج کرد و بعد از عریان کردن بالاتنه اش، کش مو را از بین موهایش جدا کرد. دستش را بین موهای پر پشت و سفید رنگش کشید و خودش را روی تخت انداخت تا بتواند کمی ذهنش را آرام کند.
نگاهش را به سقف اتاق داد، کمی بعد با کلافگی برگشت، دستانش را زیر بالشش برد و روی شکم خوابید.
چشمانش را روی هم گذاشت و با درماندگی لب زد: ساکت شین!!!...دیگه بسه!!!...نمی تونم بخوابم...کلی کار هست که باید انجام بدم...
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...