« فردا هر چه تو را گریاند، فراموش خواهی کرد »
مطمئن بود اگر امشب به موقع به والاس نمی رسید، معشوقش محتمل درد جسمانی و روحی بسیار سنگینی می شد.
با آن که نتوانست روحش را آن گونه که انتظار داشت آرامش ببخشد اما حداقل اجازه نداد والاس، در بستر بیماری بیفتد.
والاس آن شب را یکی از شوم ترین شب های زندگی اش تلقی می کرد؛ چرا که هرگز تا به حال دچار چنین تحقیر و خرد شدن، نشده بود.
به علاوه که امشب با نرئوس، بحثی جنجال بر انگیز داشت و جنبه ای دیگر از زندگی اش به خطر افتاده بود.
آن شب در کمال تعجب و به دور از انتظار، تمام غم و غصه هایش را در آغوش لوسیفر به جا گذاشت.
همیشه تلاشش بر آن بود که هیچ وقت در برابر چشمان کسی از خود، ضعف نشان ندهد.
اما ظاهراً تمام سعی و کوشش اش، بر باد رفت.
به نظر نمی آمد هیچ کجا به غیر از آغوش و در کنار لوسیفر، بتواند آرام شود.
لوسیفر که دقایق زیادی، او را نگاه داشته بود تنها به آغوش، نوازش و گوش دادن به صدای گریه های او گذراند.
با آرام شدنش، فشار بازو هایش به دور بدن لوسیفر، کمتر شده بود اما هم چنان، او را بغل کرده و سرش را به روی شانه اش قرار داده بود.
لوسیفر هم با جان و دل، پذیرای او شده بود.
با آرام شدن شدت تنفس های والاس، بدون آن که دستِ نوازش گرش را متوقف کند؛ هم چنان به آرامی و حوصله مو هایش را نوازش می کرد.
گونه اش را به سر والاس تکیه داده، چشم هایش را بسته بود و قلبش را از حسِ وجود معشوقش لبریز می کرد.
پس از اطمینان از آرام شدن والاس، چشم هایش را باز کرد. کمی سرش را به سمت مو های او چرخاند و نفس عمیقی کشید تا رایحه ی شیرین آن ها را استشمام کند.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...