والاس کمی سرش را جابجا کرد و پرسید: دقیقاً از کی از من خوشت اومد؟؟
لوسیفر نگاهش را به گوشه ای سراند، مقداری لبانش را جمع کرد و گفت: یادم نمیاد!
والاس با تعجب و گنگی به او خیره شد که لوسیفر نگاهش را به روی او برگرداند و ادامه داد: واقعاً نمی دونم!
لوسیفر، جواب مشخصی به او نداد.
والاس به خوبی حس می کرد که لوسیفر، چنان تمایلی به جواب دادن به این سوال ندارد.
علتش را نمی دانست اما دیگر اصراری نکرد تا مبادا او را فراری بدهد!
چون خدا می دانست دیدار بعدی چه زمانی خواهد بود!
با کمی گرفتگی، لب هایش را مرطوب کرد. نگاهش را از لوسیفر گرفت و لب زد: مهم نیست...
در نتیجه مابقی سوالاتش را که از چنین دسته بودند، کنار گذاشت.
لوسیفر به وضوح، متوجه ی حس سرخوردگی والاس شد. برای آن که حال او را روبراه سازد، گفت: چون داستانش طولانیه...بعداً برات تعریف می کنم.
و آن جا بود که موفقیت حاصل شد و حال والاس، کمی روبراه گشت.
نگاهش را به آرامی و با تردید بالا آورد و از لوسیفر پرسید: تو چی؟...تو سوالی از من نداری؟!
لبخندی محو که ناشی از شنیدن چنین سوالی بود، روی لب های لوسیفر نشست. توجهش را به والاس داد و با شیطنت زمزمه کرد: من که از همه چیِ شما خبر دارم اعلی حضرت!!!
چشم های والاس، متعجب و سوالی شدند.
لوسیفر با لذت و پیروزی خاصی ادامه داد: من از همه چی خبر دارم!!!
والاس ابرویی بالا انداخت و پرسید: بعد چه فایده ای برات داره دقیقاً؟!
خنده ی زمزمه وار لوسیفر به گوشش رسید که در جواب گفت: دیگه!!!
والاس، چشم غره ی کوتاهی به او رفت که لوسیفر پرسید: خب، بگو ببینم...من چقدر با نرئوس فرق داشتم؟!
با پرسش این سوال، ذهن والاس به چند ساعت پیش رجوع کرد؛ زمانی که با او بحث و جدل داشت.
پس از لحظه ای مکث، لب زد: فهمیده که باهات ارتباط دارم...
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...