قلمروی فرمانروایی جاواناخیلی سریع خودش را به اتاقش جابجا کرد.
با ناباوری و وحشت تمام، فک پایینش را از هم فاصله داده بود و به کار احمقانه اش فکر می کرد.
چطور یادش رفته بود که رایحه ی خونش را پنهان کند؟؟
ضربان قلبش امانش را بریده بود. وانگ ییبو نه تنها متوجه رایحه ی خونش شده بود؛ حتی او را شناخته و نامش را هم خواند!
با مشتش چند ضربه ی آرام به پیشانی اش کوبید و زیر لب نالید: گند زدم!!!...گند زدم!!!...فهمید منم!!!...باورم نمی شه!!!...حالا چی می شه؟؟!!
در همین میان صدای بئاتریس از پشت درب اتاقش به گوش رسید که با نگرانی او را صدا می زد: جان؟؟...جان اون جایی؟؟
جان با شنیدن صدای بئاتریس از جا پرید و با درک این که بئاتریس متوجه اضطرابش شده، پلک هایش را روی هم فشرد.
زیر لب نالید: وای نه...بئاتریس هم فهمید!!!
بئاتریس: جان؟؟...می دونم اون جایی...الان میام داخل!!!
بئاتریس اراده کرد تا دسته ی درب را در دست بگیرد که ناگهان درب به آرامی باز شد و جان در حالی که لبه ی تخت نشسته بود و نگاه مضطربش را روی زمین نگاه داشته بود، دیده شد.
(درب اتاق با جادو باز شد)
بئاتریس با دیدن جان نفس آسوده ای کشید و گفت: منو زهره ترک کردی!!!...به قدری استرست زیاد بود که فکر کردم دارن می کشنت!!!
اما جان هم چنان سرش را پایین انداخته بود، مدام چشمان مضطربش را روی زمین می چرخاند و چیزی نمی گفت.
بئاتریس به جان نزدیک تر شد، دستش را روی شانه ی او گذاشت و با نگرانی پرسید: چی شده؟؟
جان با گوشه ی چشم به اطراف نگاه می کرد و تا حد امکان سعی در مخفی کردن چهره ی مضطربش داشت، صدایش را صاف کرد و جواب داد: هیچی، خوبم!!!
لئون هم که پُستش را بی خبر رها کرده بود سریعا به داخل اتاق جان جابجا شد و با استرس گفت: آره جون خودت، خیلی خوبی!!!...منو ترسوندی!!!
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanfictionداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...