در غار
روی زانو هایش افتاد، صورتش را با دستانش پوشاند و با ترس لب زد: کمکم کن...خواهش می کنم کمکم کن...التماست میکنم...من، من نمی تونم...می ترسم...لطفا.
صدای کش دار و کلفت آن موجودات را می شنید که هر لحظه به او نزدیک تر می شدند.
خودش هم دقیقا نمی دانست که از چه کسی کمک می خواهد!
تنها کلمات و جملاتی را که به ذهنش می رسید، ادا می کرد.
به وضوح حس می کرد که آن موجودات در فاصله ی چند سانتی متر اش قرار دارند.
تقریبا به گریه افتاده بود.
بار دیگر با صدای بلند تری فریاد کشید و التماس کرد: خواهش می کنم!!!....خواهش می کنم کمکم کن...التماست می کنم...همین یه بار کمکم کن!!!
که در همین میان، جان سر رسید.
آن موجودات با حس حضور او در فاصله ی چند سانتی متریِ ییبو از حرکت ایستادند.
سرشان را به سمت جان چرخاندند، کمی سرشان را گیجی و سوال، کج کردند و با تعجب به آن چشمان نورانی و طلایی زل زدند.
آن فک های آویزان، آن دندان های تیز و آن چشمانی که تنها حس وحشت را تزریق می کردند، کمی جان را شوکه کردند.
اما تا به حال سابقه نداشته که او از پس موجوداتی چون آن ها بر نیامده باشد.
ابرو هایش را در هم کشید و با زبانی عجیب که معروف به زبان شیاطین بود، با آن ها صحبت کرد.
با لحنی محکم و تهدید آمیز غرید: ازش دور شید!!!
اما آن ها بی توجه به صحبت های جان، رویشان را برگرداندند و توجهشان را به ییبو؛ که هنوز هم زیر لب با خودش زمزمه می کرد، دادند.
جان که فهمید آن ها دست از سر ییبو بر نمی دارند، دست به کار شد.
روشنایی چشمانش را بیشتر کرد که ناگهان همه ی آن ها از حرکت ایستادند، به دنبالش فریاد های ترسناکشان، تمام غار را پر کرد و ییبو را بیش از پیش وحشت زده کردند.
ییبو با شنیدن آن فریاد های عظیم، بدنش لرزید و گریه اش بیشتر شد.
با ترس به هق هق افتاد و با وحشت و خشم، زیر لب نالید: دست از سرم بردارین...خواهش می کنم کمکم کن...دیگه تحمل ندارم!!!
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanficداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...