قلمروی فرمانروایی اِلیفیا
از زمانی که دستش به کتاب های لوسیفر رسیده بود، روزی نبود که بدون خواندن آن ها شبش را به صبح برساند.
آن شب هم که متوجه شد تنها خواندن، کافی نیست؛ تمارین گفته شده در کتاب را شروع کرد.
تمارین ابتدایی، برای والاس آسان بود چرا که او مشابهش را به دفعات بسیار، در طی سال ها انجام داده و بر آن ها مسلط شده بود؛ در نتیجه برایش هیچ دشواری ای نداشتند.
به همین خاطر، زودتر پیش می رفت و تمارین بعدی را از سر می گرفت.
از روند کتاب، واضح بود که هر چه پیش می رفت، بر شدت دشواری و پیچیدگی تمارین، افزوده می شود. اما خوشبختانه هنوز به قسمت های سخت تر نرسیده بود.
گاهی اوقات، گریزی به قسمت های جلوتر کتاب می کرد تا تمارین آن ها را بخواند اما هر چه درس های بعدی را می دید، بیشتر به این نتیجه می رسید که از جایی به بعد، نیاز به یک استاد ماهر دارد!
مدت زیادی بود که معشوقش نرئوس را ندیده بود.
نرئوس طبق برنامه ای خاص؛ جهت انجام ماموریت ها، به سفر های چند روزه می رفت و مدتی والاس را تنها می گذاشت.
اما خوب، این دوری ها دلایل پنهانی دیگر نیز دارند که هیچ کس از آن ها خبر ندارد!
شاید این اولین بار در عمرش بود که از دوری و غیاب نرئوس، چنان احساس بد و حتی دلتنگی نداشت!
اما چرا؟!
دقیقاً به علت همین هزارتوی احساسی که در آن فرو رفته بود.
هر زمان که به این موضوع فکر می کرد از خودش می پرسید که چطور می شود یک شخص، هم زمان به دو نفر احساس داشته باشد؟!
درست متوجه شده اید!
والاس حتی به لوسیفر هم احساس پیدا کرده بود!
گاهی اوقات از فرط گیج و گنگ شدن، خودش را سرزنش می کرد و صفاتی از جمله بی عقل، سست و بی اراده بودن به خودش نسبت می داد!
لوسیفر خیلی خوب او را بازی می داد؛ چه خودش و چه با نرئوس!
تنها زمانی که شب، اِلیفیا را در آغوش می گرفت و کمی از بار مسئولیت هایش کاسته می شد، برای دقایقی ذهنش را به این مورد اختصاص می داد تا باز، جواب یکی از هزاران سوال ذهنش را پیدا کند.
YOU ARE READING
Dweller Of Hell
Fanfictionداستانی متفاوت در دنیایی متفاوت... دنیایی که تنها متعلق به شیاطین، جادوگران، خون آشامان، گرگ ها و الف هاست. خلاصه ی این داستان در چند جمله نمی گنجد بلکه تنها باید با آن همراه شد. ماجرای رابطه ای که در ابتدا با نفرت شروع شد... یا رابطه ای که ترس و دو...