PT_61=سردرگمی

173 28 9
                                    


ساعت ۱۲:۴۰ .منطقه V.R.W.K
جنگل سیاه.... اِرِبوس
.......................
دیگه نا نداشت ....چ
خودشو انداخت رو زمین و به درخت تکیه داد
جی بی: هوپی بلند شو
جی‌هوپ:خفه شو پاهام دیگه جون ندارن ...48ساعته داریم بکوب عین خر راه می ریممم
نامجون:پس بهتره یکم استراحت کنیم
با حرف نامجون جی بی خودشو کنار هوپی پهن کرد
نامجون چشماشو تو حدقه چرخوند و نزدیک اونا نشست
بعد از چند دقیقه سکوت جی بی تصمیم گرفت جو به فاک رفته رو پیشتر بگاه بده
جی بی:آم .....شما ها .....
هوپی: برای اینکه دیگه حال نمیداد
جی بی متعجب: چی؟؟
نامجون:مگه نمی خواستی بگی چرا از لندفایر* اومدیم بیرون؟؟
جی بی:آه....اره..
نامجون: چون دیگه اون هیجان قدیمی رو برامون نداشت ...کسل کننده و اجباری شده بود ....به خاطره همین ازش دست کشیدیم ..‌‌و سراغ چیزه دیگه ایی رفتیم .....رفتیم تو دنیای هامانتا* ها .....
جی بی:چه جوری با دوست پسراتون اشنا شدین؟؟
جی هوپ:زیادی فضولی؟؟
جی بی:خوب اره ...چون شماها اون موقع الگوی من بودین ....و نفرای اول توی لیست بودین با اینکه ... رفتین‌هنوزم اولین و من هر کاری کنم بازم به عنوان دومین نفر یاد میکنن .....می خوام پیشتر بشناسمتون ....اینکه چرا اولین و درک کنم ...این فقط یه کنجکاوی سادس
نامجون: وقتی رفتیم هامانتا اونجا من دنبال چیزه هیجان انگیز بودم زاتن همه چیز رو امتحان کرده بودم جز دانشجویی ‌‌....اونم امتحان کردم...... گفتم هر رشته ایی شد که شد ....رشته روانشناسی بالینی قبول شدم ....اونم به خاطر یه اشتباه تو کدهای که زده بودم*...به جای 2زده بودم 3...شاید دستم خورده بود...شایدم از قصد زدم ...می خواستم ببینم چی میشه اگه طبق اونی که دادن نزنم .. ...ولی تا به خودم اومدم و متوجه اشتباهم شدم ایمیل ارسال شده بود ...هرچند برام فرقی نداشت چی قبول میشدم ....بعد چندسال که فارق التحصیل شدم ....مطبمو زدم که چند ماه بعد یکی از بیمارام دوست پسر الانم شد
جی بی:اوه تو دیگه چه مادر فاکری بودی که قاپ بیمارتو زدی ...حالا هیجان داشت ؟؟
نامجون: اون غیر قابل پیش بینیه .....زاتن هنوزم هیجان داره
جی بی:تو چی؟؟
جی هوپ:آممم........
جی بی:هوپی؟
جی هوپ :حالا که فکرشو میکنم یادم نیست که چه جوری ....ولی من دانشجوی پزشکی بودم اون یه بچه سال اخری دبیرستانی غد .....خیلی اتفاقی باهم روبه رو شدیم.....تو بستنی فروشی سیار ...سر بستی مورد علاقمون بحثمون شده بود ...اخه طرف تموم کرده بود و فقط به یک نفر میرسید .....شرط بندی کردیم و من بردم .....ولی ...دلم سوخت و چون عاشق اون طمع بودم نمی تونستم ازش دست بکشم ....پس تنها کاری که میتونستم کردم ... پیشنهاد دادم باهم بخوریم اونم قبول کرد .....و بعد اون....‌ هر روز هم و بازم به طور اتفاقی؟ میدیدم تا اینکه اونو تو دانشگاه به عنوان دانشجوی هیدرولیک دیدم .....سال دوم بودم .....بهم نزدیک تر شدیم ....خیلی ساده اعتراف کرد ...خیلی ساده ترم قبول کردم .....چون.....به وجودش عادت کرده بودم ...چون از دست دادنش سخت بود ....
جی بی:داداش مخت خیلی بهم ریختس انگار.......
نامجون:حافظت از کی تا حالا اینقدر گاییده شده ؟؟
هوپی:چون خستم .....و به چیزی جز درد پاهام نمیتونم به چیزه دیگه ایی فکر کنم
نامجون:اوک یه طوری میگی خستم انگار کوه کنه یه 48ساعت بدون اب و غذا و استراحت راه اومدی
جی هوپ با حرص لگدی حواله پهلوی نامجون کرد
جی هوپ :میزنم جرت میدما این کوه کندن نیست پس چیه ؟تازه خیلی هم باید شاخ بازی در بیارم که بدون اب و غذا و استراحت 48ساعت راه اومدم
''توجه توجه
نامجون جی هوپ را به تخمش دایرکت کرد ''
نامجون: جی بی شنیدم تو هم دوست پسر داری؟؟
جی بی :خوب اره ....
جی هوپ :میشنویم
جی بی:اسمش مارکه اون بهترین دوست صمیمیم بود .....ولی بعد از یه اتفاق.... ناپدید شد.... بدون هیچ اثری ....خیلی دنبالش گشتم ...حتی به خاطر اون بود که وارد این شغل شده بودم .....من خیلی خودمو تو کارم غرق کردم تا یادش نیوفتم چون من قبلش بهش اعتراف کرده بودم و این ناپدید شدنش بعد اعترافم .....خوب به این فکر میکردم که ...منو رد کرده ....به خاطر همین پیشتر خودمو‌ قوی کردم و تلاش کردم .....تا اینکه چند ماه بعد ناپدید شدندنش......یه نفر دنبالم میگشت .....خوب مثه سری های پیش که خودم میرفتم سراغ تایین کننده ....رفتم سراغ کسی که دنبالم میگشت ... انتظار نداشتم با یه پسر بچه رو به رو بشم .....ولی اون گفت در ازای دزد دیدن دو نفر و محافظت ازشون چیزیو بهم میده که دنبالشم و می خواستمش ...اول فکر کردم چاخان میبنده ...ولی با خودم گفتم ارزششو داره ...اگه هم چاخان بسته بدون هیچ تردیدی میکشمش......دقیقا ..بعد انجام دادن ماموریتم بود که اون بچه همراه یکی اومد .....اول فکر کردم قراره منو بگیرن ....ولی وقتی دقت کردم ....اون...اون مارک بود ....... شوکه شده بودم ... بعدا مارک برام تعریف کرد که بعد رفتنم میدزدنش .... کلی شکنجه و اینا میکننش تا جامو لو بده ولی اینکار رو نمیکنه ....تا اینکه اون پسر بچه نجاتش میده .....شاخ در اوردم مارینا یکی از قوی ترین گروهی بود که میشناختمش...هیچ کس نمیتونست باهاشون در بی افته ..حتی شما....من فقط به طور اتفاقی یکی از نگهبانانشون رو که بعدا متوجه شدم ...طرف اونا بود ...کشته بودم ...به خاطر همین دنبالم بودن .... ولی اون بچه نجاتش داده بود اون گفت ....من عشقتو نجات دادم تو هم اون دو نفر رو دزدیدی .....من عشقتو برات اوردم...حالا وظیفت اینکه مواظب اون دونفر تا موقعی که بگم باشی .... اگنه خودم جونشو میگیرم ....بعدم رفت ....چند روز بعدش رفتم سراغ اون گروه ......با چیزه کاملا عجیبی روبه رو شدم ......همشون مرده بودن .....ریسشون به طور افتزاحی سوخته بود ....چون چند نفر منو اونجا و در اون شرایط دیدن فکر کردن کار من بوده ......اینطوری شد که شدم نفر دوم لیست .....بعد چند شب.... مارک بهم اعتراف کرد بهم گفت طی این مدتی که نبوده حسابی فکر کرده و متوجع شده دوستم داره ...در نتیجه از اون موقع تا الان با همیم
نامجون و هوپی شوک زده بهم نگاه کردن .... اونام شنیده بودن گروه مارینا همشون گشته شدن توسط یه لندفایر .....ولی هیچ وقت فکر نکرده بودن که کار یه بچه .... بوده باشه ..
نامجون:اون بچه کیه؟؟
جی بی بهت زده بهشون نگاه کرد و در اخر با استرس به حرف اومد
جی بی:آمممم ....‌نمیتونم بگم ...خوب حالا بیاین یه نگاه به نقشه نصفه نیممون بندازیم
جی هوپ و نامجون بهم نگاه کردم و در اخر هوپی کلافه سرشو به درخت تیکه داد و به افق نگریست که یهو ... پوکر شد
هوپی :هی بچ ها انگار کسایی مثه شما که از قضا از شما کصمغز ترن‌ پیدا میشه
نامجون پوکر تر:ها ؟!
هوپی با دست به جایی که چشماش شکار کرده بود اشاره کرد
هوپی:اون نیزه طرح دار رو بالا درخت و نگاه کنید
نامجون :سیرسلی؟؟نیزه اون بالا چیکار میکنه ؟؟نکنه یه علامته
جی بی از سر کنجکاوی سرشو بلند کرد و بعد بی حالت به اون دوتا اسکول نگاه کرد
جی بی:کص خل های بابا اون نیزه نیز ....انتهای سر برج دید بانیه ... قصر های قدیمی دنیای دسکاپ همشون از معماری قرن هیجدهم بکار رفتن
نامجون:پس اونجا ....... یه قصره؟
جی بی دوباره سرشو تو نقشه فرو کرد
جی بی:اره
هوبی: مگه لرد ردبوسا همشون رو نابود نکرد تا اثری از کصخلی تمدشون نمونه
.
.
پنج ثانیه دقیقه بعد
.
.
نامجون/ جی بی /هوپی: فاکککککککککککککککک
هر سه با تمام وجود سمت نیزه طرح داره رو درخت دویدن
‌👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻👻
منطقه 666
+:ههه چرا از همه منطقه ها اینجای نحس*
پسرک با لبخند طناب سفید رو کشید تا از محکم بودن گره هاش مطمئن بشه
_: چه میدونم ......اینجا دوست دارم قدرت نمایی کنم
+:ما تو منطقه شیطانیم...‌ در حالی که شیطان واقعی تویی
+:هههههههههه شاعر شدی موش کوچولو
_:اوففف برای چی صدام کردی بلک رابیت.....نکنه گفتی بیام خوش گذرونیتو روی یه انسان ببینم ....در این صورت در اشتباهی اصلا خون و جیغ بر عکس تو،تو استایلم نی
+:ههههه خیلی دوست داشتم تو جاش باشی ولی .....داره انقلاب میشه......وقت شه ما بتازونیم
پسر سفید پوش بی حالت به پسرک روانی جلوش نگاه کرد و تنها چیزی که تو مخش بود این بود که''باید زود تر جیم بزنم تا نزده به سرش ''
_:اوک ...به رئیس خبر میدم ...فعلا
بعد از تموم شدن حرفش برگشت تا سریع جیم بزنه اون پسرک اصلا تعادل روانی نداشت اصلا دلش نمی خواست با چاقو های اون روانی به فاک بره
ولی اون طرف ..... پسرک اصلا حواسش به جیم زدن اون کوچولوی چموش که هر دفعه از دستش قِسر در می رفت نبود .....تمام حواسش پیش پسر بچه بسته شده به صندلی بود .......تنها تاریکی منطقه و لبخند دندون نماش ......خوده واقعیشو پیشتر نشون میداد ......منطقه شیطانی که اون پادشاهش بود ...اون حتی به شیطانم دستور میداد
💀💀💀💋💀💀💀💀💀💀💀💋💀💀💀
منطقه Yu. M......اِرِبوس
سودونجه :دختره داره چیکار میکنه
+:داره طبق نقشه عمل میکنه قربان
سودونجه:تهیونگ؟
+:مثه همیشه
سودونجه :هه پسره نکبت انگار نه انگار پسر منه ....به کارت ادامه بده چشم از روشون بر نمیداری انجل ....میتونی بری
مین هو:خسته نشدی ؟؟
سودونجه :الان نه مین هو ....الان نه
مین هو:..نه .....زبونم مو در اورد دونجه .....من خسته شدم ... بست کن ‌.....تا حالا مخالفت نکردم فکر میکردم به خودت میای ولی ...هر دفعه خریتات بد تر از هر خر دیگه ایی میشه .....ته این راهی که داری میری مرگه ..بفهم لعنتییییی ...
سودونجه به چشمای اشکی مین هو نگاه کرد و لبخند زد .... خودشم می دونست ته چه چاهی داره میره ولی .....حالا که تا اینجا اومده نمی تونست عقب بکشه .........دیگه نه .....
مین هو :سودونجه ..... چی شد که اینجوری شد؟؟
سودونجه به اسمون نارنجی رنگ نگاه کرد
سودونجه : نمیدونم .....وقتی به خودم اومدم نه میدونستم برگردم نه جلو برم .....تو بگو چیکار کنم مین هو ...منم خستم .....پسرم به یه نفر دیگه میگه پدر چون پدرش یه اهریمنه ....خستم از تظاهر ....نمیدونم اینه من واقعی ساخت توهمه یا واقعا خودمم ...من حتی الانم باید تظاهر به اهریمنی کنم تا جونش به خطر نافته .....من بمیرم همه چی درست میشه ...ته ته کوچولوی من همه چیو متوجه میشه .....دیگه نگران نیستم از من متنفر شه چون الان هم متنفره ....مین هو کسی که تو مردابه پیشتر دست پا بزنه پیشتر فرو میره اگه هم نزنه بازم فرو میره ....سرنوشتش اینکه فرو بره این خودشه که تصمیم میگیره که چه جوری فرو بره ....
مین هو با صورت اشکی از پشت بهترین پدر و داداش دنیا رو بغل کرد ...دلش نمی خواست این اخرین بغلشون باشه ..ولی میدونست سری بدی بدن بی جون داداشو بین بازوهای خودش میگیره .....اینو نمی خواست ولی این چیزیه که تایین شده ....پدری که به دست فرزند خود کشته میشود ....در این صورت است که حقیقت اشکار میشود
😵😵😵😵😵😵😵😵😵😵😵😵😵😵
منطقه V.R.W.K....ساعت ۱۵:۳۸
جنگل سیاه .... اِرِبوس
جی بی :هوپی مطمئنی طلسم ظاهر سازی رو خوب اجرا کردی ؟
جی هوپ:اولا هوپی ننه اته بچه ..جی هوپ...دوما جادو پنهان و محافظت خودشون یه پا دراکولان توی انواع جادوها (یعنی خیلی نیرو میبره و قوین) من فقط تونستم با نیروی کم یه طلسم ظاهر سازی کوچیک بسازم و نقصی توش نباشه در نتیجه هر چیزی که به طور محو الان داری میبینی اون تو واقعیه
جی بی:اوه الان هوپی ننه ام و جی هوپ بابام؟
جی هوپ از عصبانتیت بهش و کارد میزدی خونش در نیومد به سمت جی بی یورش برد که نامجون گرفتتش
نامجون:اروممممم باشششش ..بچه زدن نداره
جی هوپ با حرص و دندونای رو هم کلید شده :ولی من این عقیده رو دارم بچه با کتک بزرگ میشه و ادم میشه
جی بی: ببینم تو تا حالا کتک خوردی هوپی؟
هوپی با حرص و یکم افتخار :معلومه
جی بی با چهره سوالی:پس چرا ادم نشدی؟؟
جی هوپ دیگه از شدت عصبانتیت به مرز انفجار رسیده بود
نامجون:هوپی طوروخدا اروم باش الان این مانع نیروتو جذب میکنن و دیگه به معنای واقعی کلمه گاییده میشیم ..بچه تو هم دندون رو زبونت بزارررر
جی بی: اینار و بیخیال الان چه جوری اینجا سالمههههههههه ؟؟ امکان نداشت لرد رد بوسا از همچین چیزی بگذره مگر اینکه ..‌.
جی هوپ با یه نفس عمیق خودشو اروم کرد و با اخمای تو هم پرید وسط حرف اون پدر سوخته
هوپی:جادو نزاره
نامحون:و برای اینکه از دید مردم پنهانش کنه شبی خون زده ...جادو رو با جادو جواب داده .......
جی بی:جادو قوی تر جادوی قوی رو از بین می‌بره
هوپی:قدرت جادو هاشون یکیه
نامجون:طرف خیلی نابغه بوده که تصمیم گرفته از جادوی پنهان استفاده کنه
هوپی:وقتی نمی تونی چیزو نابود کنی ...( نامجون و هوپی)...پنهانش کن
جی بی چشماشو تو حدقه چرخووند
جی بی:زیادی دارین گندش میکنین
هوپی پوکر : احمقی یا خودتو زدی به احمقی ؟؟
نامجون:چرا یه قصر دور تا دورش جادوی قوی محافظت شده داره ....و چرا تصمیم گرفتن پنهانش کننن ؟؟
جی بی شونه ایی بالا انداخت و بعدش با حالت چندشی به قصر بی ریخت جلوش نگاه کرد انگار به یه بچه تازه به دنیا اومده وسایل ساخت دادن تا بسازه همون طور غیر منطقی و مضخک
جی بی :چه میدونم شاید لرد ردبوسا از شکل ضایعش متنفره خواسته از ابروش محافظت کنه
هوپی پوکر:شوخی میکنی دیگه
نامجون:ولش کن ......بزار خوش باشه ....میتونی دوتا مانع رو بر داری ؟؟
هوپی: هوم باید از این که این همه یا هم مقابله کردن خسته و ضعیف شده باشن*
جی بی :چقدر طول میکشه
هوپی: به طور عادی 2تا5دقیقه ..ولی چون اینا قدمت چند ساله دارن و دارن با هم هی مقابله میکنن باید نیرو رو اروم اروم وارد کنم .....اگنه ممکنه منفجر شن ....
نامجون:زمان تقربی؟
هوپی: نصف روز ...شاید پیشتر
نامجون :خیلی دیره ....از اونجایی هم نمیتونیم ریکس کنیم و ازش بگذریم ...زمانش و کوتاه کن
جی هوپ: ببینم چی میشه
جی هوپ به مانع نزدیک شد و دستشو روش گذاشت و‌ زیر لب شروع به خوندن وردی کرد
.
.
دو دقیقه بعد
.
.
نامجون به درخت تیکه داده بود در حال چرت زدن بود و ........
جی بی مثه بچه های نق نقو رو زمین نشسته بود چمنا رو میکند به هوا فوت میکرد هر از چندگاهی با حرص به هوپی نگاه میکرد ...اخرشم دید به تخم‌ جی هوپ نیستش با حرص‌بچگانه ای رو چمنا دراز کشید
.
یک‌دقیقه بعد
.
جی بی :تموم نشد؟؟
جی هوپ :نه
.
دو ثانیه بعد
.
جی بی:هنوز تموم نشد ؟
جی هوپ:نه
.
ده ثانیه بعد
جی بی:الان چی؟
جی‌هوپ با حرص :نهه
.
بیست ثانیه بعد
.
جی بی: میگماهنوز .....
جی هوپی دیگه رد داد و با حرص برگشت طرف جی بی
جی هوپ:محض رضای فاککککک همین دوثانیه پیش پرسیدییییییی....اگه مشکلی داری کونتو جمع کن و بیا اینجا خودت انجامش بدههههههه تا نیومدم کو........

𝑻𝒓𝒐𝒖𝒃𝒍𝒆 𝑴𝒂𝒌𝒆𝒓 𝑬𝒍𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Where stories live. Discover now