S2-Pt_15=گذر

34 7 63
                                    

نامجون: حالا چرا بهوش نمیاد؟؟
هوسوک:خسته اس...البته شاید نخواد بیدار شه باید قبل از هر چیزی از اون پل بگذره
نامجون :عالی شد همین کم بود این بره تو کما
هوسوک چشمی چرخوند:آقای روانشناس خوب می‌دونی منظورم این نبود
نامجون شونه ایی بالا انداخت : حالا هرچی
تهیونگ بدون توجه به جروبحث کنار گوشش چشماشو باز کرد....خسته بود ...بدنش درد میکرد ...با دیدن هوسوک که کنارش نشسته، نشستو محکم بغلش کرد سرشو تو گودی ما بین شونه هاش پنهون کرد بدون اینکه متوجه بشه فشار زیادی داره وارد میکنه...... دلش نمیخواست چیزی ببینه یا چیزی بشنوه اما هوسوک که درگیر بحثش با نامجون بود ترسیده پرید و نیمه سمتش برگشت ولی تهیونگ اونقدری سفت گرفته بودش که نمیتونست تکون بخوره
هوسوک :تهیونگ ....
تهیونگ:حالم خوبه فقط خسته ام میخوام بخوابم .....
نامجون روی پنجه پاش نشستو با احتیاط شروع به نوازش کردن موهای تهیونگ کرد
نامجون :میدونی که فرار بهترین گزینه از واقعیت نیست
تهیونگ بغضشو قورت داد : میدونم.....ولی الان میخوام واقعا بخوابم ...
هوسوک :تا وقتی که حرکت کنیم یکم استراحت کن
و تهیونگ در همون حالت بدون مقاومتی خوابش برد

***********************

هر سه تاشون شنل های مخصوص غارتگران رو پوشیده بودن هوا به شدت گرم بود و آفتاب سوزان وسط سرشون میخورد این سکوت تهیونگ آزار دهنده تر از صحبت های سرتاسر شِرو ور بی وقفه اش بود تا جایی که نامجون فکر نمیکرد زمانی برسه که به تهیونگ‌ بگه فک بزن هر چند حاضر هم نبود همچین چیزی رو بلند علائم کنه
بعد مسافت طولانی راه رفتن چیزی در پایین تپه شنی دقیقا هزار متر جلوتر توجه اشون رو جلب کرد
نامجون :بالاخره به یه مکان رسیدیم
هرچی نزدیک تر میشدن متعجب تر میشدن که وسط بیابون توی این زل گرما بازار آخه ؟؟
تهیونگ با شگفتی و نیش باز به اون دست فروشا نگاه میکرد انگار نه انگار تا لحظات پیش افسرده بود خوب البته که قدیما راست میگفتن وقتی کسی حالش بده‌ببرینش خرید
نامجون :مواظب باشید و حواستون باشه و حداقل سعیتون رو کنید که توجه جلب نکنید
هوسوک:نه که خود ظاهرمون توجه جلب شنمیکنه
نامجون :و مواظب جیباتون باشید
تهیونگ بدون توجه به اخطار های نامجون با نیش باز سمت هر چیزی که جذبش میشد میرفت و میخرید دست فروشا هم تا دیدن یه غریبه اس و چیزی نمیدونه تا میتونستن تیغش میزدن
و حرف آخر نامجون مساوی شد با اومدن تهیونگ دست پر و جیب خالی
اون دوتا با دهن باز نگاش کردن
هوسوک محکم به پیشونیش کبوند
نامجون با دیدن اون خرت و پرتا احساس کرد گردنش گرفته
نامجون : نگو که این آشغال ها رو خریدی
تهیونگ : چی میگی ۸۰۰ تا سکه طلا برام آب خوردن
نامجون نفسش قطع شد و به شونه هوسوک‌ چنگ‌زد تا نیافته
هوسوک :تو این کارو نکردییییی اینا حتی اصل هم نیستنننن
تهیونگ: مگه چیههه میخواستم سوغاتی برای همشون بخرم
هوسوک:تهیونگ‌ باید یادآوری بشم که نیومدیم پیکنیک
تهیونگ:از لحظه باید لذت برد تازه مطمئنن یه جا نیازمون میشه
نامجون با صورت توهم :من که بعید میدونم
تهیونگ لب ورچیده اون آتاشغالایی که خریده بود تو کیسه بی انتهای دور کمرش ریخت
نامجون کلافه دور خودش چرخید نمی دونست سرشو کجا بکوبه
نامجون :فعلا بیخیالش بیاین ادامه بدیم راهمون رو بعدا سر این موضوع مفصل باهم حرف میزنیم
تهیونگ دهنی کج کرد :چشم پدر
نامجون نگاه اخطار آمیزی بهش انداخت که تهیونگ با استرس به حرف اومد:اصلا دنبال چیم ؟؟
هوسوک همون طور که دست تهیونگ رو‌گرفته بود تا دوباره سمت اون کلاهبرداران نره آروم به حرف اومد:دنبال کسی که اطلاعات دستشه
تهیونگ:چه جوری ؟؟
نامجون :کسی که زیر بم همه چیو میدونه کاملا ضایعس
تهیونگ یه نگاه دیگه به دور اطرافش کرد :ولی اینا که همشون شبیه همن
نامجون چشمی چرخوند و پیشتر به اطراف و افراد عجیب اونجا فکوس کرد
همیجوری که داشتن به جلو از نظر تهیونگ بی هدف میرفتن تا اینکه غذا خوری توجه شو جلب کرد
تهیونگ : بریم اینجا غذا بخوریم گشنمه
هوسوک و نامجون ایستادن و به مکان یه نگاه انداخت بعد پوکر یه نگاه به تهیونگ انداختن واقعا هیچ ایده ایی نداشت به کجا اشاره کرده ؟؟ یا گشنگی کورش کرده بود ؟؟
در واقع تهیونگ به جایی اشاره کرده بود که میخانه بود نه غذاخوری اونم نه میخانه عادی یه میخانه درب و داغونی که کلی افراد چَپَر چلاقی که از قضا خیلی کثیف بودن اطرافشو پر کرده بودن که یه سری ها در حال تهدید بودن تا افراد عادی رو بترسونن به خاطر همین اون قسمت پرنده هم پر نمیزد چه برسه یه موجود زنده دو پا یه سریا هم مشروب میخوردن یه سریا بازی میکردن یه سری هام خرید فروش چیزایی که اصلا نمیتونی راجبشون تصور کنی تهیونگ به جایی که اشاره کرده بود برگشت با دیدن کسی که بهش زل زده بود حس بدی پیدا کرد طرف پوزخندی زد همونطور که به اونا زل زد بود تفی پرت کرد که صورت تهیونگ تو خودش جمع شد
تهیونگ :اه اه چندش  
هوسوک :فکر کنم خودت متوجه شدی
همه افراد خطری به اون سه بیگانه نگاه میکردن
نامجون :راه بی افت
تهیونگ :ولی گشنمه
هوسوک:حاضری بری اینجا چیزی بخوری ؟؟
تهیونگ:اینو به شکمم بگو
نامجون :متاسفم گشنگی تو دلیلی بر قطع شدن سرمون نمیشه
و بدون توجه به چیز دیگه ایی راه افتاد که تهیونگ بغ کرده دنبالشون رفت و هیچ کدومشون نفهمیدن که یه نفر دنبالشون با فاصله  راه افتاده چند متر جلو تر صدایی توجه اشون رو جلب کرد
+:اهااییییی اینجا گوشت کبابی رادگول داریمممم فقط دو سکههههه مسی فقط با دو سکه مسی گوشت تازه بخورید اهاییییی
30 متر جلو تر بچه ایی بود که با شوق ذوق مردم رو به غذاخوری دعوت میکرد
نامجون پوزخندی زد و زمزمه کرد : پیداش کردم ( و بلند تر ادامه داد) هی بچه هنوز گشنته ؟؟
تهیونگ دولا شد و شکمشو چسبید :آخ گفتی اعضای داخلیم شروع به همنوع خواری کردن
هوسوک دست تهیونگ رو با شدت کشید و به جلو پرتش کرد
هوسوک: پس برو داخل ....هی بچه
بچه توجه اشو به اون فرد شنل پوش غریبه داد هوسوک با انگشت شست و اشارش چیزی براش پرتاب کرد که در حال افتادن بود بچه به سرعت پرید هوا و تو هوا قاپیدش با باز کردن مشتش با چیزی که دید چشماش مثل حیون درنده ایی برق زد تا اومد تشکر کنه فرد شنل پوش رو گم کرد یکم به اطراف نگاه کرد که دید تو چهارچوپ غذا خوری ایستاده بهش زل زد تا بتونه چهرشو تشخیص بده ولی کلاه شنل زیادی پایین بود با این حال بچه حس میکرد بهش خیره شده چند دقیقه ایی به همین مِنوال گذشت تا اینکه هوسوک برگشت و داخل رفت همون موقع پسر بچه سوتی زدو با آمدن پسر بچه دیگه ایی وسایل دستشو سپرد بهش و بعد تو کوچه پس کوچه ها غیبش زد
هوسوک همونطور که صندلی رو میکشید سری برای نامجون تکون داد تهیونگ با ذوق منتظر منو موند تا موقعی که غذا جلوشون چیده شد
تهیونگ با تعجب یه نگاه به غذاها یه نگاه به اون موجود اختاپوس مانند انداخت تهیونگ انگار تیر خورده باشه رو صندلی ولو شد
تهیونگ :من که چیزی سفارش نداده بودم منوووو کووو پسسس غذای اشتباهی آوردی
با حرفی که زد هوسوک سرشو به دستاش که رو میز بود تکیه داد داشت از خنده منفجر میشد نامجون از حرص سرخ شده بود
اختاپوسِ متعجب به اون فرد غریبه دیونه نگاه کرد با یه نگاه پر فحشی اونجا رو ترک کرد
نامجون دستی به پیشونیش کشید که با دیدن سایه سیاهی پشت ستون ها حواسشو جمع کرد پس از همون اول توجه جلب کرده بودن با ضربه ایی که به پای هوسوک‌ خفه شده از خنده زد هوسوک سریع تغییر حالت داد معنی اون ضربه رمزی یعنی در کمینن ولی این رمز و نمیتونستن رو تهیونگ پیاده کنن
نامجون :بچه حواستو جمع کن
تهیونگ :مگه چیزی شده ؟؟
هوسوک سرفه ایی کرد :بیب اینجاها فقط یه مدل غذا صرف میشه
پوفی کرد پیشتر توی صندلی فرو‌رفت اون الان پیتزا با برگره مخصوص در کنارش یه عالمه سیب زمینی و پنیر پیتزا سس مخصوص میخواست با تصورش آب دهنش راه افتاد نالان سرشو روی میز گذاشت و به بیرون نگاه کرد با دیدن بچه گرسنه ایی که روبه روی غذا خوری نشسته بود سرشو بلند کرد با صدای آرومی گفت :هیونگ انگار اون بچه گرسنه اش میزنه
نامجون به مکانی که تهیونگ بهش اشاره کرد نگاه کرد با دیدن بچه ایی که زیر نظرشون گرفته بود پوزخندی زد
نامجون :اون فقط یه دزده
تهیونگ خشمگین نگاهش رو از بچه گرفت و به نامجون داد
تهیونگ:چه جوری میتونی به کسی که فقط گشنه اشِ منتظره یه نفر بهش غذا بده بگی دزد
هوسوک :اوف دارماتیکی واسه خودتااا
نامجون :این فقط نقشه شه خوب به اطرافش نگاه کن همه از فاصله ده متریش رد میشن چون میدونن یه یکم بهش نزدیک بشن جیبشونه که خالی میشه
تهیونگ:باز هم این رفتار بی رحمانه اس درسته که خیلی کثیفه و قیافش غلط اندازه ولی دلیل نمیشه این رفتار بهش اعمال بشه
نامجون : هه اوکی پتروس فداکار پس چرا دعوتش نمیکنی ؟؟
و اصلا انتظار نداشت که تهیونگ عبوس بلند بشه و سمت اون بچه بره اون فقط سعی داشت توجه تهیونگ رو از اون برداره تا اون فرار نکنه انگار جواب معکوسی گرفته بود
هوسوک:هی
هوسوک تا اومد دست تهیونگو بگیره اون با قدمای بلندش از دستش در رفت و مستقیم سمت بچه رفت
بچه ترسیده از جاش بلند شد فکر کرد اونا متوجه جاسوسیش شدن الانه که میکشنش تا اومد در بره تهیونگ دستشو گرفت و سمت غذا خوری رفت بچه با چشمای گشاد شده فقط دنبالش کشیده میشد وقتی به خودش اومد ترسیده خودشو به عقب میکشید تا طرف ولش کنه
بچه :ولم کن
توی همین تقلا ها تهیونگ یهو ایستاد اون یکی دستشو بالا آورد بچه آماده بود تا دست طرف رو گاز بگیره و با یه لگد کارشو تموم کنه
تهیونگ :هی یه سرویس دیگه میخوام
پیشخدمت چشم غره ایی بهش رفت
تهیونگ سمت بچه برگشت و بلندش کرد رو صندلی نشوندش خودش کنارش نشست و سرویس خودشو سمت بچه میچید 
تمام مدت نامجون و هوسوک حتی اون بچه با دهن باز ناباورانه به رفتاراش نگاه میکردن
بعد اینکه مطمئن شد همه غذا به راحتی در دسترس بچه قرار گرفتن دستشو زیر چونه اش گذاشت و به بچه نگاه کرد
تهیونگ :میتونی بخوری
در همین حال پیشخدمت با غیظ بشقاب ها رو جلوی تهیونگ میکوبوند
اختاپوس :امیدوارم بدونید دارید چیکار میکنید غریبه ها
هوسوک :کارتو بکن
پیشخدمت بدون حرف دیگه ایی رفت
یهو یه چیزی سمت هوسوک پرتاب شد هوسوک سریع قبل اینکه بهش بخوره تو هوا گرفتش با حس کردن یه سکه لبخند کثیفی زد و شونه ایی بالا انداخت بچه اول یه نگاه به اونا که چیزی از صورتشون معلوم نبود انداخت...ترسناک بودن نامطمئن به غذاها نگاه کرد تا اینکه یهو تهیونگ‌روش خم شد بچه ترسیده به پشتی صندلی چسبید ولی با دیدن لبخند مرد روانی جلوش نمیدونست چرا آروم شدش
تهیونگ :نگران نباش برای دوستاتم میتونی ببری
و بعد عقب رفت تا به بچه فضا بده با گذشت چند ثانیه بچه اول آروم غذا خورد و وقتی دید کسی کاریش نداره تند تند شروع به خوردن کرد
تهیونگ با دیدن رفتار بچه همون طور که چونه اشو به دستش تکیه داده بود به نامجون نگاه کرد نامجون با اینکه چهره تهیونگ رو نمیدید ولی میتونست حس کنه با نگاه حق به جانب"دیدی گفتم" داشت سوراخش میکرد پوفی کرد
نامجون جوری زمزمه کرد که فقط هوسوک بشنوه :کی میخوای بزرگ شی آخه
هوسوک :احتمالا هیچ وقت ....یه نگاه به رفتارش کن آخه
هر دو به تهیونگ زل زدن که با لبخند آرومی به بچه نگاه میکرد
تهیونگ ناراحت لباشو غنچه کرد یعنی رینش در چه حاله ؟؟ جی بی پیداش کرد ؟؟ گشنه اشه ؟؟ یکی به این بچه کمک کردش ؟؟
بغض کرده تند تند پلک زد همونطور که نفس های آروم عمیقی میگرفت با لبخند ملایمی دست آزادشو رو سر بچه گذاشت
بچه یهو اِستُپ خورد و با دهن پر غذا سمت اون مرد برگشت و همون موقع بود که که محو اون چشما شد .......چشماش آبی بودن عین آسمون ...اون چیزای سفید دیگه چی بودن ستاره؟؟؟ بعد توجه اش دوباره به لبخند عجیبش جلب شد ...اون غریبه دوباره بهش لبخند زده بود؟؟ تا حالا کسی به جز ساما سان بهش لبخند نزده بود
تهیونگ : آروم همه اش واسه خودته
نامجون چهرش با این دراما توهم رفت 
هوسوک با دیدن حالت بچه میخواست از خنده پخش زمین شه
بعد نیم ساعت که همه غذاشون رو‌ خوردن بچه بعد تموم شدن غذا با عذاب وجدان شنل تهیونگ رو گرفت سمت خودش کشید اون نمیتونست چیزی بگه ولی میتونست نشون بده
تهیونگ متعجب بلند شد و بدون صحبت اضافه ایی همراهش راه افتاد و قبلش مطمئن شد اون غذاهایی که برای بیرون بردن سفارش داد بود رو گرفته
نامجون با دیدن رفتار بچه و تهیونگ کلافه نفس عمیقی کشید و اون همه خرجی که به خاطر تهیونگ افتاده بود رو روی میز گذاشت و همراه هوسوک آروم با چند متر فاصله پشت تهیونگ راه افتادن
بچه از کوچه های تنگ زیادی اونا رو این ور اون ور میکشید تا آخرش به مکانی رسیدن
بچه به اون مکان اشاره کرد و غذاها رو از تهیونگ گرفت و قبل از هر چیز دیگه ایی ناپدید شد

𝑻𝒓𝒐𝒖𝒃𝒍𝒆 𝑴𝒂𝒌𝒆𝒓 𝑬𝒍𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Where stories live. Discover now